مهمانها یکی یکی آمدند،جمعی بود دوستانه حضور سه نفر گرمای این بزم رو بیشتر کرد.
مرد 65 ساله ای که با صدای زیبا می خوند،پسر 16 ساله ای که به زیبایی ویلن میزد و دختر 9 ساله ای که با انگشتای کوچولوی لاک زدش تنبک می زد.
خواندیم و زدیم و رقصیدیم و خندیدیم.
آخر شب هم همون مرد خوش صدا برای همه فال حافظ گرفت و اشعار حافظ رو آهنگین با صدای زیباش خوند.و نصیب من از فال آخر شب این بود:
خوشست خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روامدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غریب را دل سر گشته با وطن باشد
بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد