روی تختم دراز کشیدم،دمغ،خسته،دلگیر و ...،وارد اتاق شدی،تا نگات به چشمام افتاد،گفتی چی شده؟گفتم هیچی.از تو اصرار و از من انکار،اما امان از چشمهایم که هیچ وقت نتوانستند دروغگوی خوبی باشند.کنارم نشستی،گفتی نمی گی چی شده؟گفتم هیچی یه کم دلم گرفته.
وقتی دستهای مهربونت رو روی صورتم کشیدی،دیگه نتونستن اشکامو کنترل کنم،این همیشه بزرگترین ضعفم بوده وهست.
-یه چیزی شده،به من نمی خوای بگی؟
اون لحظه احساس کردم چقدر به همصحبتی باهات نیازمندم.
شروع کردم،گفتم از دلی که گرفته از دنیایی که آدماش فقط به فکر خودشونن از آدمایی که فقط حرف می زنن،آدمایی که استادن در چرت و پرت گفتن و دل شکوندن،از خودم،از آینده،از افکارم،از ...
گوش کردی با همان آرامش همیشگی ات،سرم روی سینه ات بود و دستت نوازشگر موهایم.گریه می کردم و می گفتم،می شنیدی و نوازش می کردی.
گفتی عزیز من اول خدا رو داری بعد هم منو.تا منو داری غصه هیچ چیز رو نخور،صبور باش و محکم،به حرف این و اون هم بها نده و خیلی حرفای دیگه که ترجیح دادم به جای اینجا تو قلبم ثبت شه.
باز هم من بودم و آغوش تو و یه دنیا آرامش،من بودم و دستهای تو و یه دنیا مهربونی.
اگه حرف آخرت که گفتی «گریه نکن،اشکات ناراحتم می کنه،شماها قلب من هستید،مواظب خودتون باشین که قلب من از کار نیفته»نبود،دلم می خواست تا صبح تو بغلت گریه می کردم.
بابایی،نه، بذار بگم «پدر جون»،از بچگی اینطور صدایت کردم(یه موقعهایی هم که می خوام تأکیدی صدایت کنم می شود«پدر جون جان»!)
پدر جون جانم!
اگر سجده به غیر خدا جایز باشد تو اولین کسی هستی که در مقابلش سجده می کنم.