سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مامان تعریف می کرد:لباس مردونه پوشیده بود اما از لحاظ فیزیکی و روحی ظرافتهای زنانه داشت که کاملاً مشهود بود زبان به حرف گشود و از مشکلش گفت،گفت که با این لباسا بخصوص به خاطر فیزیک بدنیش معذبه.گفت دوست داره مثل خانمها لباس بپوشه مثل اونا تو جامعه باشه،توی یکی از روستاهای اطراف گرگان زندگی می کرد خانوادش اونو یه جور ننگ می دونستن اومده بود دنبال کاراش برای عمل،نمی دونست باید چه کار کنه پیش کی بره پولی هم نداشت که بتونه از مخارج عمل بر بیاد،خونوادش هم نه تنها کمکش نمی کردن تهدیدش کرده بودن که اگر بخواد مثل خانوما لباس بپوشه ترکش می کنن.

دیشب سینما بودم رفته بودم فیلم آتش بس رو ببینم نقش دلارام منو یاد اون انداخت وقتی حرف می زد همه می زدن زیر خنده آیا واقعاً اگر باز هم از مشکلات دلارام و امثال اون با خبر باشن بازام می خندن؟!من و خونوادم جزه معدود یا شایدم تنها افرادی بودیم که نخندیدم .به چی بخندیم؟!به مشکل نچندان کوچک یک همنوع؟به اینکه آدم وقتی از همه جا بریده می شه کم میاره پناه می بره به خونواده،اما اینا از حمایت خونواده هم بی بهره اند؟به مشکل مالی اونا برای هزینه های سنگین عمل؟به چی؟ به چی؟

نمی دونم،درکشون سخته،من اطلاعی ندارم آیا واقعاً جایی هست که چنین آدمایی که پول هم ندارن مراجعه کنند و کمک بگیرن؟

تنها کاری که ار دستم بر میاد دعاست،دعا برای اینکه خدا شعور بالایی به ما بده برای درک چنین آدمایی و صبر زیاد و روحی قوی به اونها...


نوشته شده در  یکشنبه 85/6/5ساعت  10:28 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران(8)


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]