مگر می شود باران ببارد و من ننویسم؟!
روی تخت دراز کشیدم خودم را با پتو قنداق کردم، هم سردم بود و هم دلم باران می خواست، باد می زد و باران را به اتاقم مهمان می کرد.تختم درست جلوی پنجره است، نم باران به صورتم می خورد و لرزی دلپذیر وجودم را فرا می گرفت، گاهی آنقدر شدت داشت که انگار کسی از بیرون یک لیوان آب رویت می ریزد آن موقع بود که کز می کردم زیر پتو، قرص خورده بودم، همانطور که به صدای باران گوش می کردم ، چشمانم داغ و سنگین شد با صدای زنگ موبایل بیدار شدم، ته تغاری و همسرش دارند می روند مشهد، دلم هوایش را کرد هفته قبل قرار بود ما هم برویم، چشمانم را بستم و تجسمش کردم آن گنبد طلا را، دلم هم بارانی شده ...