سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم می خواست وبلاگی برای بچه هایم درست کنم  و وقایع و کارها و حرفهایشان را آنجا ثبت کنم، این کار را نکردم چون ممکن است بانویی که در آرزوی فرزند است آن صفحه را ببیند و به دلش بیاید، حتی اینجا هم آنقدر ها احساس راحتی نمی کنم و سخت است برایم نوشتن در مورد دخترکها.

عاشقانه هایم با امید را هم به همین دلیل نمی توانم خیلی ثبت کنم، که به دل کسی که در آرزوی یار است نیاید.

در مورد بسکتبال هم که نوشته ام باعث خیسی گونه های مریم نازنین شد و من چه قدر متاثر شدم از این بابت.

می دانم منطقی نیست و در دنیای واقعی هم هستند کسانی که شرایط زندگیشان بهتر یا بدتر از من است، می دانم آدم نباید زندگی و شرایطش را بر مبنای شرایط دیگران قرار دهد و بر آن اساس تصمیم بگیرد اما خوب در این دنیای مجازی من این اعتقاد را دارم و هر متنی که می نویسم به این فکر می کنم باعث رنجش دلی نباشم.

خلاصه مصمم بودم برای ننوشتن در این صفحه مجازی... این ها را هم ننوشتم که ناز مجازی! کرده باشم و شماها بیایید و اصرار کنید که بنویسم، که البته آنقدرها هم اینجا خواننده ندارد، بیشتر برای دل خودم و ثبت زندگی و عقایدم می نویسم.

چند روز پیش خانم دکتر نازنینی که فوق تخصص نوزادان است برایم ایمیل زد با این مضمون:

"سلام
من دیروز اتفاقی وبلاگ شما را پیدا و شروع به خواندن قسمت هایی از آن کردم . بسیار تحت تاثیر نوشته های مربوط به دوران زایمان و بستری فرزندانتان در بخش نوزادان و احساستان قرار گرفتم . من فوق تخصص نوزادان در تهران هستم و می خواهیم  یک سری کلاس برای پرستاران و پزشکان بخش برگزار کنیم با عنوان مراقبت تکاملی نوزادان که هدف آن دقیقا کاهش استرس و زجر نوزادان و والدین آن هاست و این که بتوانند این دوره بسیار سخت را کمی راحت تر طی کنند درخواست من این است که آیا اجازه دارم مطالب شما را بازگو کنم در کلاس ها به منظور انعکاس احساسات یک مادر درآ ن دوران ؟ چون با این که من خودم خیلی سعی می کنم محیط مطلوبی برای نوزادان و مادران ایجاد کنم هیچگاه نمی توانم به درستی آن ها را درک کنم ( مثلا در این حد که از سر دخترتان رگ گرفته بودند و شما ناراحت بودید که حتی نمی توانید سرش را نوازش کنید /یا گفتگوهای ناامید یا امیدوار کننده پرستاران) . به هر حال دانستن این تجربیات خیلی خیلی ارزشمند است برای ما .

اگر لطف بفرمایید اجازه دهید ممنون می شوم"

بعد از خواندن متنش مانده بودم!، درست زمانی که تصمیم جدی گرفته بودم برای دیگر ننوشتن این ایمیل را دریافت کردم و خیلی خوشحال شدم که نوشته هایم یک جایی هم می تواند به درد بخورد آن تصمیم مصمم تبدیل شد به تردیدی برای نوشتن یا ننوشتن. که قسمت اولش می چربد چون من نوشتن را دوست دارم اما هنوز تصمیم نگرفتم کدام را انتخاب کنم.



نوشته شده در  یکشنبه 92/12/18ساعت  4:5 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]