کل دکوراسیون خانه عوض شده و من چه قدر این دکوراسیون جدید را دوست دارم، خانه خیلی دلباز تر شده، دیروز کلی کار داشتم، انجامشان دادم، ظهر خواستم بخوابم چیزی در درونم نهیب می زد بروم پیاده روی، رفتم، غروب هم با بچه ها رفتیم خانه مادر شوهر، عین جنازه بودم، شام می خواستند ماکارانی درست کنند، امید گفت شما درست نکنید هم آوا درست کند، من ماکارانی هم آوا را بیشتر دوست می دارم، شما درست می کنید من نمی توانم بخورم اما ماکارنی هم آوا را هر چی می خورم سیر نمی شوم!
من را داری!! از خستگی نا نداشتم، دلم می خواست فقط روی کاناپه لم بدهم و بچه ها هم با من کاری نداشته باشند و با عمه هایشان بازی کنند، اما پیشنهاد امید نقشه ام را نقش بر آب کرد، شرایط جور نبود که نیشگونی، چشم غره ای، چیزی نثارش کنم که متوجه پیشنهاد بی موقعش شود، هیچی دیگر مشغول شدم و شام آمده شد، خوردیم و همه به به چه چه کردن... امید حال و روزم را دید و گفت خسته بودی شام درست نمی کردی، گفتم خسته بودم اما چون اسقف اعظم دلشان ماکارانی دست پخت من را می خواست درست کردم، خندید و گفت جبران می کنم ... جبران کرد!!!
تا موقع رفتن کمی دراز کشیدم و بعد هم راهی خانه شدیم، به امید گفتم امید اصلا جان ندارم، دست و پایم نا ندارد، بیا بچه ها را امشب بگذاریم پیش مامی، بردیم آنجا و خودمان آمدیم خانه و بیهوش شدم.
صبح ساعت 8 پرستار بچه ها آمد و کارهای خانه را انجام داد، زود کارها تمام شد، دلم می خواست برود، دلم تنهایی و خلوت خودم را می خواست، خودش گفت اگر کاری ندارید بروم خبر مادرم را بگیرم، رفت...
الان که دارم تایپ می کنم، یک عدد خمیر ور آمده داخل پلاستیک روی میز آشپزخانه است و من باید بروم با آن، تعدادی نان خرمایی خوشمزه درست کنم، آری باید بروم ...
پ ن : چیزی فکرم را مشغول کرده باید با شما در میان بگذارم ...