نمی دانم قیافه ام چگونه بود که مامی و خواهری اصرار کردن که بچه ها پیش آنها بمانند و من شب آسوده بخوابم، می گفتند این چه قیافه ایست برو استراحت کن.
شب حدودای ساعت 12 ...
هم آوا : امید، امید خوابیدی؟
امید( درحالی که پشتش به من بود با حالتی خواب آلو) :هوم.
هم آوا : خوابم نمی بره.
امید : هوم.
هم آوا : آخه عادت ندارم بی دغدغه و سر و صدای بچه ها و دعوا و مثل آدمیزاد بخوابم.
امید: هوم.
هم آوا : امید بیا یک کاری کنم، خوابم نمی یاد خوب.
امید( با صدایی آلوده به نق!): چه کار؟
هم آوا : خوب یک کاری که وقتی بچه ها هستند نمی توانیم بکنیم!
امید چرخید به طرف من و یک چشمش را باز کرد و نگاهی شیطنت آمیز به من انداخت.
هم آوا : بچه ها هستند نمی شود پفک خورد، بروم پفک بیاورم با هم بخوریم ...
امید پشتش را به من کرد و خوابید و دیگر جوابم را نداد!
پ ن: من عاااااااااااااااااااشق پفکم!