سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمی دانم قیافه ام چگونه بود که مامی و خواهری اصرار کردن که بچه ها پیش آنها بمانند و من شب آسوده بخوابم، می گفتند این چه قیافه ایست برو استراحت کن.

شب حدودای ساعت 12 ...

هم آوا : امید، امید خوابیدی؟

امید( درحالی که پشتش به من بود با حالتی خواب آلو) :هوم.

هم آوا : خوابم نمی بره.

امید : هوم.

هم آوا : آخه عادت ندارم بی دغدغه و سر و صدای بچه ها و دعوا و مثل آدمیزاد بخوابم.

امید: هوم.

هم آوا : امید بیا یک کاری کنم، خوابم نمی یاد خوب.

امید( با صدایی آلوده به نق!): چه کار؟

هم آوا : خوب یک کاری که وقتی بچه ها هستند نمی توانیم بکنیم!

امید چرخید به طرف من و یک چشمش را باز کرد و نگاهی شیطنت آمیز به من انداخت.

هم آوا : بچه ها هستند نمی شود پفک خورد، بروم پفک بیاورم با هم بخوریم ...

امید پشتش را به من کرد و خوابید و دیگر جوابم را نداد!


پ ن: من عاااااااااااااااااااشق پفکم!


نوشته شده در  دوشنبه 92/12/5ساعت  9:6 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]