جدا از بالا و پایین هایی که زندگی هر فردی دارد و بحرانها و مسائلی که هر فرد در طول زندگی پشت سر می گذارد معتقدم 90 در صد یا شاید هم 100 درصد افراد در طول زندگی 2 بحران را حتما تجربه می کنند نمی دانم اسمش را می شود بحران گذاشت یا نه اصلا انتخاب اسمش با خودتان...
یکی از این بحرانها بعد از ازدواج و دیگری بعد از بچه دار شدن نمایان می شود ... اینکه چه طور ما مدیریت بحران کنیم و بتوانیم از این دو، سالم و سلامت بیرون بیاییم خیلی مهم است...خیلی از ازدواجها در همان سالهای اول کارشان به طلاق کشیده می شود، جدای از خیلی مسائل که منجر به طلاق می شود یکی از آنها همین بحران است با مثال بگویم...
نامزد هستند به عنوان یک فرد مورد اعتماد آمدند و با من درد و دل کردند از انتظارتشان نسبت به هم از کوتاهی هایی که هر کدام معتقد بودند در حقشان شده، از خانواده هایشان، از اینکه مدتی است از کنار هم بودن لذت نمی برند و کارشان شده بحث های بی نتیجه، دخترک گریه افتاد، پسرک با عصبانیت پاهایش را تکان می داد، از ترسی که به دل دخترک افتاده بود که از چشمانش می خواندم که ترسش این است نکند به درد هم نمی خوریم نکند کارمان به جدایی می کشد نکند ...
من هم 4 ساعت تمام گذاشتم حرف بزنند، وسط حرفشان می پریدم، گاهی دعوایشان می کرذم، گاهی از آنها می خواستم که نوع نگاهشان را عوض کنند...مثلا پسرک می گفت دخترک خیلی تند و محکم حرف می زند من دلم می خواهد حرف زدن همسرم به من آرامش دهد می گفت بعضی وقتها حرف عادی می زند اما انگار دعوا دارد و من هم عصبانی میشوم گفت دلم می خواهد مثلا مثل شما حرف بزند شما الان حرف زدید من کلی آرام شدم ...
می دانستم این خصلت دخترک عوض بشو نیست، دخترک یک مهندس موفق است که خودش شرکت زده و کلی هم با این و آن کار می کند، از تواناییهای دخترک برای پسرک گفتم، از این که این خصلت در محیط زمخت و مردانه کاری یک حسن است، باید باشد، از مدیریت قوی دخترک گفتم و ...
پسرک به خودش آمد، دخترک هم همینطور ... اول که آمدند صحبت کنند درمانده بودند و مستاصل حرفها که تمام شد آرام شده بودند، آنقدر آرام که دخترک زد زیر گریه گفت راحت شدم، پسرک هم دخترک را بغل کرد و من جمعشان را ترک کردم تا بقیه سنگهایشان را دو نفری وا بکنند...
خیلی از زوجهای جوان هستند که اول زندگی که دچار این بحران می شوند بلد نیستند مدیریتش کنند، کاملا طبیعیست دو فرد و دو خانواده مختلف با سلایق و توقعات و انتظارات مختلف به هم متصل می شوند و قطعا این وسط به خاطر این اختلافاتی که هست هم بین دو فرد هم بین خانوده ها و هم بین فرد و خانواده ممکن است مشکلات و حرف و حدیثهایی پیش بیاید اما این دو نفر باید بتوانند هم مسائل مربوط به خود و هم مسائل مربوط به خانواده ها را حلاجی کنند و حتی گاهی از بعضی مسائل چشم پوشی کنند...یک مدت که می گذرد خود فرد تعجب می کند که چرا قبلا این مسئله کوچک انقدر برایش مهم بوده و حتی گاهی از نوع نگاهش به آن مسئله خنده اش می گیرد...
این بحران بعد از بچه دار شدن هم به وجود می آید، پذیرفتن نقش جدید پدری و مادری، بیدار خوابی ها و کلافگی های اوایل زایمان، افسردگیهای ناشی از آن ، مرد تنهایی که الان همسرش بیشتر مادر بچه اش است تا همسرش، زمان کمی که برای وقت گذاشتن برای هم دارند، همه و همه دست به دست هم می دهد که زن و مرد از هم دور شوند در این میان هم مرد باید حواسش به همسرش و شرایط خاص او باشد و هم زن باید بداند جدا از عشق مادری، عشق دیگری هم هست که تشنه بودن و حضورش است...
چندین مورد افرادی را دیدم که بعد از بچه دار شدن و مشکلاتی که بچه با خودش آورد کارشان به جدایی کشید...بگذریم این پست مخاطب خاص دارد...برایم کامنت خصوصی گذاشته بود و خواسته بود کمکش کنم، این پست بیان تجربیاتم بود امیدوارم کمکی برایت باشد و در نهایت برای حل مشکلت پیشنهادم مراجعه با مشاور است دوست خوبم... اما بدان این بحرانها طبیعیست و با درایت تو می گذرد، به سلامت می گذرد...
پ ن: زندگی هایتان آرام ، دلهایتان پر از عشق و دوستی و ...شاد باشید و شادی آفرین