سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شوهرش 37 ساله بود که بر اثر تصادف از دنیا رفت، 3 فرزند دارد پسر کوچکش 3 ساله بود، چه روزهایی را گذراندند روزهای بی پدری، بی پولی، بدون هیچ آینده ای، بدون هیچ حقوقی با دست دردی که داشت باز هم بافتنی و خیاطی می کرد برای گذران زندگی، حالا در بستر بیماری افتاده قلبش مشکل دارد امروز بردنش بیمارستان و نمی دانیم فردا و فرداها چه می شود...

چند شب پیش پسر کوچکش که حالا 18 سال دارد آمده بود کپسول اکسیژن بچه هایم را برای مادرش ببرد می گفت تا بلند می شود نفس کم می آورد، او رفت و من چیزی به جانم چنگ انداخته بود در 3 سالگی پدر از دست داده بود و در این سن دنبال دوا و درمان مادرش بود...

خدایا تو می دانی این طفلان معصوم چه روزهایی را گذراندند تو از زندگی و دردهایشان آگاهی خدایا این پسرک دغدغه اش نداری و مریضی مادرش است و خواهرانش. اما دغدغه دوستانش شیطنت و خوشی و پز دادن ماشینهای مدل بالای پدرانشان...

بارالها مادرشان را، تنها امید و داراییشان را برایشان سلامت حفظ کن و کمکش کن این پسرک را که در این سختیهای زندگی کم نیاورد و نبازد، قوی شود و خودش بشود ستون، بشود امید، بشود تکیه گاه. دوست عزیز که این متن را می خوانی آمینی بلند بگو چرا که شاید در حضور خدا دعای تو مستجاب شود...


نوشته شده در  شنبه 92/6/2ساعت  5:39 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]