سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امید و دخترک خوابیده اند رفتم توی تخت که بخوابم اما خوابم نمی آمد، آمدم بنویسم که دیشب اینجا باران آمد، باران  ها! از آن باران ها که شب از صدایش بیدار شدم از آن بارانها که نسیم خنکش پرده اتاق را به رقص آوررده بود، از آن بارانها که کلی حسهای زیبا تقدیمت می کند و عاشق می شوی آنقدر که خودم را چسباندم به امید و همچون جوجه هایی که زیر بال و پر مادرشان می روند خزیدم زیر بال و پر امید! حسابی هم یخ کرده بودم و پتو را تا زیر گردن بالا کشیدم...

این روز ها خیلی با پختن کیک و نون و حلوا و دسر حال می کنم کلی کد بانو شده ام کلی خرت و پرت هم خریدم که اگر هوس درست کردن چیزی کردم مواد و وسیله کم نداشته باشم .اگر ترس از اضافه وزن خودم و امید نداشتم هر روز کیک درست می کردم...

ته تغاری دارد عروس می شود، چه قدر این دو به هم می آیند و چه قدر من هر دویشان را دوست دارم ...خوش بخت باشید و شاد و شادی آفرین...


نوشته شده در  یکشنبه 92/4/2ساعت  1:30 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]