سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعضی از چیزها را در بیمارستان یادم رفت بنویسم، یادم رفت بنویسم که

- نازدانه بارها و بارها در حین شیر خوردن در آغوشم کبود شد و من دل باد دادم و پرستارها به دادم رسیدند. قطعا شماهایی که مادر هستید می فهمید من چه می گویم؟ هان؟!

- امید بعضی شبها افطارش را می گرفت می آمد بیمارستان با هم غذا بخوریم یک شب زنگ زد، از اتاق مادران بیا بیرون من آمده ام، همان شبی بود که مادرش کلی مهمان داشت برای افطار، اما امید آمده بود پیش من و من چه قدر به بودنش احتیاج داشتم، رفتم بیرون اما امید را جلوی در اتاق مادران ندیدم، آرام آرام حرکت کردم به سمت در ورودی بیمارستان دیدم امید انجاست غذا به دست دارد با نگهبان صحبت می کند گردنش را کج کرده بود، عصبانی شده بودم، بمیرم که به خاطر من مجبوری جلوی هر کس و ناکس گردن کج کنی، آمد گفتم چه می گفت لبخندی زد و گفت هیچی و من فهمیدم مَردم غرورش درد آمده است...

- دکتر روزهای آخر ترخیص بچه ها گفت می توانی یکی را بیاوری بیمارستان که هم کمکت باشد و هم با نحوه نگهداری از بچه ها آشنا شود، مامی آمد دو شب آخر را پیشم بود فدایش شوم او هم آمده بود اتاق مادران، چه قدر هوایم را داشت حتما پستی درباره او و بزرگیها و مهربانی هایش خواهم نوشت که به حق، مادری را در حقم تمام کرد او که نمی دانم اگر حمایتهایش، امید دادنهایش، دلگرمیهایش و کمکهایش نبود من الان در چه حال و روزی بودم ، خاک پاتم مامی خوبم.....مامی با من آمد پست تا یاد بگیرد چطور باید به این کوچولوها با سرنگ شیر بدهد، یاد بگیرد چطور پوشکشان را عوض کند، چطور به آنها دارو بدهد، یادم است دفعه اول که آمد می ترسید بچه ها را بغل کند هیچ کار نکرد و فقط نگاه کرد، من ناگهان خودم را باختم، ترسیدم، شب، قبل خواب آرام گریه کردم گفتم خدایا من تنهام، مامی از عهده این بچه ها بر نمی آید در این راه من تنهام، هیچ کمکی غیر از تو ندارم، دستم را بگیر کمکم کن قوی باشم و از عهده همه کارهایشان به تنهایی برآیم...اما از فردای آن روز مامی دیگر ترسش ریخته بود و پا به پای من برای بچه هایم تا به امروز زحمت کشید، خدایا در پناه خدایی خودت حفظش کن..

- دکتر گفته بود هیچ کس غیر از خودت و مامی حق ارتباط با بچه ها را ندارد، در خانه هم باید داخل یک اتاق قرنطینه باشند و رفت و امد به کل تعطیل تا وقتی حالشان بهتر شود و وزنشان به 4،5 کیلو برسد...

- در بیمارستان داشتم با یکی از پرستارها صحبت می کردم در مورد نحوه نگهداری  بچه ها و اینکه در شرایط اضطراری باید چه کارهایی انجام دهم که یکی دیگر از پرستارها گفت بگذار خیالت را راحت کنم بچه هایی که از اینجا ترخیص می شوند نهایت تا یک هفته بعد دوباره بیمارستانی می شوند و باید به بیمارستان اطفال مراجعه کنی من هاج و واج نگاهش می کردم، دلم خالی شد، اما پرستاری که دوستم هم بود گفت نه حرفش را گوش نده بستگی به نحوه نگهداری شما دارد و رعایت بهداشت چیزی که این می گوید در مورد خانواده هایی است که مراعات نمی کنند نه تو و مادرت، مطمئن باش تو می توانی و از عهده اش بر می آیی، خدا حفظش کند.

- پرستاری در پست بود که خیلی بد اخلاق بود بعد از اینکه فهمید من در همان دانشگاهی تدریس می کنم که شوهرش دانشجو هست، ادبش را گرد کرد! و کاغذی دستم داد که نام اساتید شوهرش بود تا برای شوهرش نمره بگیرم!!

- آنقدر از دست و پای بچه ها رگ گرفته بودند دیگر جایی نمانده بود این بود که یک روز که رفتم پیش نازدانه دیدم بالای سرش را تراشیدند و سرم را داخل سرش زدند، دلم به درد آمد، دلم خوش بود به اینکه دستی به سرش بکشم و نوازشش کنم، از آن هم محروم شدم، موقع رگ گرفتن از بچه ها از اتاق بیرونم می کردند اما صدای گریه هایشان را می شنیدم و فلبم آتش می گرفت، یکبار داشت از دردانه رگ می گرفت دردانه همینطور گریه می کرد و حیغ می کشید صدای پرستار را شنیدم دیگر رگ ندارد، من پشت در گریه می کردم که لعنتی خوب از سرش رگ بگیرید لااقل انقدر زجر نمی کشد دلبندم، تمام دست و پای دخترکانم سوراخ شده بود، خدایا! کوچولو های من تا چشم باز کردند درد کشیدند و زجر کشیدند و 42 روز در بیمارستان بودند، بار الها! کاری کن همیشه سلامت باشند و هیچگاه دیگر بیمارستانی نشوند (البته به جز زایمانهایشان! الهی فدایشان بشوم من)

-  دوستم می گویی آمین؟   

 


نوشته شده در  پنج شنبه 91/4/22ساعت  10:5 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]