سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنگ زدند و گفتند وسایلت را جمع کن بیا بیمارستان از امشب باید پیش بچه ات(نازدانه) بمانی و خودت به او شیر بدهی،سریع وسایلم را جمع کردم و رفتم بیمارستان...اتاق مادران، یک اتاق با حدود 20 صندلی که از همان صندلی ها برای خواب هم استفاده می کردیم،صندلی های کشویی کوچک که بعضی از خانمها که چاق بودند به سختی داخلش جا می شدند...
وارد اتاق شدم هر کس روی تختش بود و مشغول خودش، بوی غذاهای مختلف در هم آمیخته شده بود و حالم را بد کرده بود ، آدمهایی که اصلا نمی توانستم به عنوان هم اتاقی قبولشان کنم نگاهی انداختم و صندلی خالی پیدا کردم و وسایلم را گذاشتم...در آن زندان چیزهایی دیدم که حالم را بد می کرد آدمهایی که تمیزی، فرهنگ و ... برایشان واژه ای غریب بود، باورتان می شود بگویم یکی از آن خانمها رفته بود داخل دستشویی، حمام کند چون خانه شان روستا بود و نمی توانست تا آنجا برود، داخل دستشویی هم توالت فرنگی نبود (که البته اگر هم بود با این آدمهای کثیف من عمرا از آن استفاده می کردم) و این برای من یعنی عذابی علیم!
وسایلم را گذاشتم و رفتم پیش نازدانه،بغلش کردم به خودم فشردمش، شروع شیر خوردنش هم زمان شد با اذان مغرب شب قدر...شیر خوردن نازدانه، صدای اذان و اشکهای من...
شیر که خورد،پوشکش را با ناشی گری عوض کردم و رفتم به دردانه هم سر زدم، اما او هنوز در ان آی سی یو بستری بود و نمی توانستم به او شیر بدهم. دخترکم ورم کرده بود و رنگ پوستش شدیدا سرخ شده بود ، ورمش به خاطر عفونت بود و سرخی اش به خاطر خونی بود که به خاطر کم خونی اش دریافت کرده بود..
چه قدر دلم می خواست آن شب در مراسم شب قدر شرکت می کردم صدای قران و دعا فضای حیاط بیمارستان را پر کرده بود، وارد اتاق مادران شدم روی تختم(صندلی ام!) دراز کشیدم تختها آنقدر کنار هم بود که بوی عرق خانم تخت بغلی حالم را بد کرده بود! قرآن کوچکی با خود برده بودم خواستم بخوانمش که خانمی چراغ را خاموش کرد و گفت که می خواهد بخوابد! آنجا همینطور بود هر وقت دلشان می خواست هر کار که دوست داشتند می کردند، بلند بلند حرف می زدند، نصف شب چراغ را روشن می کردند و ...انقدر آنجا اذیت شدم، مامی با یکی از همکارانش در آنجا صحبت کرد که به من جای دیگری بدهند او هم گفت یک اتاق هست با یک تخت می تواند برود آنجا، اما آنجا تنهاست و بهتر است همینجا بماند برای روحیه اش ، راستش خودم هم می ترسیدم همین شد که نرفتم...
روزها گذشت و من زجر کشیدم و گریه کردم و شاهد خوب و بد شدن حال دخترکانم بودم.
.
.
.
.
ناردانه کم کم داشت روبراه می شد یکی از پرستارها به من گفت این بچه ات را ببر تادچار عفونت بیمارستان نشود، تصمیمم را گرفته بودم فردا صبح ببرمش، با دکتر هم صحبت کردم، خدا می داند چه قدر خوشحال بودم و چه قدر هیجان داشتم، غروب رفتم پیش نازدانه وارد اتاق که شدم دیدم زیر دستگاه اکسیژن است، خدا می داند چه بر من گذشت دیوانه شده بودم دیگر طاقت نداشتم بد شدن حال بچه ها، ضعیف شدن خودم ، بد بودن شرایط بیمارستان همه جوره زیر فشار بودم زنگ زدم به امید، گریه می کردم امید ترسیده بود گفتم می خواهم بروم مشهد، همین امشب گفت کار دارد گفتم تنها می روم باید بروم باید برووووووووووووووووم نمی توانم نمی تواااااااااااااااانم گفت ببینم چه کار می توانم بکنم...
شب با امید راهی مشهد شدیم از گرگان که حرکت کردیم انگار قلبم را جا گذاشته بودم تمام فکر و خیالم آنجا بود یعنی تا برگردم چه می شود؟...دلم برایشان تنگ شده بود حتی برای عوض کردن پوشکشان !
رفتیم حرم از امید جدا شدم و رفتم سمت ضریح مطمئن بودم حالم خیلی بد می شود مطمئن بودم آنجا از گریه بیهوش می شوم اما به امید نگفتم تا نگران نشود...چشمم که به ضریح افتاد آرام شدم گریه ام نگرفت بر عکس همیشه ! آرام آرام مثل ادمی که هیچ غمی ندارد، در و دیوار و سقف را نگاه می کردم حتی دلم نمی خواست دعا کنم فقط دلم می خواست نگاه کنم دلم آرامش می خواست....
شبش هم آنجا مراسم دعای توسل بود شرکت کردیم سرم را از بی حالی به شانه امید تکیه داده بودم و دعا می خواندم گریه می کردم به اسم امام رضا که رسید های های اشک می ریختم...شب عید فطر هم مشهد بودیم چه شبی بوووووووووووووووود چه قدر دعا کردم.
فردایش یکی از هم اتاقی های اتاق مادران زنگ زد که من و خانوم فلانی بچه هایمان مرخص شدند، چقدر برایشان خوشحال شدم...تنها این دو نفر بودند که کمی با آنها صمیمی شده بودم، هم خودمان هم اتاقی بودیم هم بچه هایمان با هم داخل پست بودند...یادم است شبها وقت شیر دادنهایمان را طوری تنظیم می کردیم که هر بار حداقل یک نفرمان داخل پست باشد و هوای بچه های هم دیگر را داشتیم، آخر، شبها چند باری پیش آمده بود که رفته بودیم پست و پرستاری آنجا نبود!!البته به پرستارهای اتاق روبرو می سپردند هوای بچه ها را داشته باشند اما عادت بدی که پرستارهی پست داشتند این بود که آلارم دستگاهها را سایلنت می کردند و من نمی دانم چه طور پرستار اتاق روبرو می توانست متوجه بدحالی ناگهانی یکی از بچه ها شود!
یادم است یکبار داخل اتاق بودم کارهای نازدانه را انجام دادم و خواستم بروم، دیدم پرستار رفته بیرون و نیست، ترسیدم همانجا ماندم تا بیاید در حال پوشیدن مانتو بودم و چشمم بر حسب عادت به اعداد و ارقام بالای سر نازدانه بود دیدم علائم حیاتی اش دارد همینطور کم می شود ضربان قلب و تنفس اما چون آلارم سایلنت بود صدایش در نمی امد با جیغ و داد پرستار اتاق روبرو را صدا کردم و آمدند و به دادم رسیدند  خدا به من رحم کرد اگر ان لحظه انجا نبودم نمی دانم چه می شد به مسئول بخش گفتم خانوم من برای این بچه ها خیلی سختی کشیدم نمی توانم ببینم به خاطر سهل انگاری پرسنل شما اتفاقی برایشان بیفتد او هم به همه تذکر داد هیچ کس حق سایلنت کردن آلارم ها را ندارد...
از مشهد برگشتیم، دردانه حالش بد بود و نازدانه بهتر شده بود پرستاری آمد پیشم و گفت از من نشنیده بگیر اما نازدانه را ببر عفونت بیمارستانی می گیرد حالش مثل دردانه می شود ها! از من گفتن، لااقل او را ببر که لااقل یکی از آنها برایت بماند!!! نگاهی به دردانه انداختم قلبم تیر کشید، چه می گوید؟ آمدم داخل اتاق مادران گریه می کردم نمی دانستم چه کار کنم اگر نازدانه را ببرم دردانه چی؟ ذوق و شوق داشتم برای بردن نازدانه اما اگر مثل ان شب حالش بد شود من که تجهیزات بیمارستان را ندارم چه کار کنم؟...
مدتی گذشت شرایط بچه ها رو به بهبودی بود دلم می گفت دردانه ام هم خوب می شود، خوب شد و مرخص شدند با هم ... ذوق و شوق خانه رفتن یک طرف استرس نگاه داشتن دو کوچولوی ضعیف و مراقبتهای خاصی که احتیاج داشتند یک طرف...چه روزهایی بود...
مامی و پرستار، بچه ها را حاضر کردند و ما بعد از 42 روز در بیمارستان ماندن راهی خانه شدیم ...مامی بچه ها را برد حمام بعد هم من دوش گرفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم وسط دخترکانم نوبتی بغلشان می کردم و دمر روی سینه ام می گذاشتمشان، چه آرامشی بود اما نمی دانستم این آرامش قبل از طوفان است...


نوشته شده در  سه شنبه 91/4/20ساعت  12:16 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]