که متوجه شدم کیسه آب یکی از دوقلوها پاره شده، امید خوابیده بود، صدایش کردم : "امید جان! فکر کنم بچه ها می خواهند به دنیا بیایند". هاج و واج من را نگاه کرد و سراسیمه حاضر شد، با امید و مامی رفتیم بیمارستان، آنجا هم حرفم را تایید کردند، بله، موقع به دنیا آمدنشان بود، گفتند برو روی تخت دراز بکش تا برای زایمان آماده بشوی، اجازه گرفتم برای یک لحظه بروم توی حیاط بیمارستان آخر امیدم آنجا بود، امید را دیدم توی حیاط راه می رفت و با چشمانی خیس چیزی زیر لب لب زمزمه می کرد صدایش کردم اشکهایش را پاک کرد و به سویم آمد..."امید، من دارم می روم برای زایمان برایم دعا کن، گوشت را بیاور ...دوستت دارم " خنده ی تلخی کرد و گفت "ما بیشتر"،بوسیدمش و رفتم...
روی شکمم برای نشان دادن ضربان قلب نی نی ها چیزی بستند، گوشم به صدای ضربان قلبشان بود مانیتور را نمی دیدم، نمی دانستم روی مانیتور چه خبر است اما صدای قلبشان امیدوارم می کرد...یک لحظه احساس کردم فقط یک صدای ضربان می شنوم پرستار را صدا زدم...گفت" ببین دخترم بذار رک بگویم اصلا به این بچه ها دل نبند تو هنوز خیلی جوانی و برای مادر شدن وقت داری" چیزی در وجودم فرو ریخت، پرستار دیگری داشت آنورتر با مامی صحبت می کرد " اگر سزارین نشود بهتر است حالا که بچه ها ممکن است برایش نمانند لااقل خودش زیر تیغ جراحی نرود تازه برای ریه بچه ها هم بهتر است طبیعی زایمان کند "...خدای من اینها چه می گویند!!!
مامی دستانم را گرفت و موهایم را نوازش می کرد، سعی می کرد آرامم کند اما خودش نگاه نگرانی داشت...وقتی از من پرسیدند طبیعی یا سزارین؟ گفتم طبیعی ... دردم کم کم شروع شد و رفته رفته بیشتر می شد دیگر از درد ناله می کردم، صدایم در صدای فریاد خانم تخت بغلی گم بود! در همان حال برای همه دعا کردم بخصوص برای کسانی که در آرزوی فرزند هستند...چه قدر دل می خواست در آن لحظات امید کنارم بود، چه قدر به بودنش احتیاج داشتم...
ساعت 11:30، 11 مرداد دردانه ام به دنیا آمد و ساعت 11:32 نازدانه ام...جرات نکردم نگاهشان کنم می ترسیدم، اخر 7 ماهه بودند، می ترسیدم ناقص باشند و هنوز اعضای بدنشان کامل نشده باشد، ناگهان صدای ناله های ضعیفی شنیدم که هیچ شباهتی به صدای گریه نداشت، دلم طاقت نیاورد، نگاهشان کردم...مادر به قربانتان چه قدر شما کوچکید!!!
تمام مدتی که من در اتاق زایمان بودم خانواده خوبم و همسر مهربانم با چشمانی اشک آلود پشت در بیمارستان بودند.
من به بخش منتقل شدم و بچه ها به ان آی سی یو، چشمم که به مامی افتاد بغضم ترکید شروع کردم به گریه کردن، مامی و آن خدمه ای که من را به بخش آورد دلداری ام می دادند...اولین نفر ما جان آمد به دیدنم، با چشمانی قرمز و نگران، بعد امیدم با سبد گلی وارد شد و پدر جون و می جان و خانواده همسری ...در جواب تبریکشان مانده بودم چه بگویم؟!!!قدمهای نو رسیده مبارکم باشد؟!...همان قدمهایی که می گویند ممکن است هیچ گاه نبینمشان؟!...امید آمد در گوشم گفت" من در این ماه رمضان که سر سفره خدا مهمانیم عیدی ام را گرفتم دو تا فرشته"...جانم به قربانت که همیشه آرام جانمی...
از آنجا که در بیمارستان خیلی ها مامی را می شناختند، می آمدند عیادتم و دلداری ام می دادند که تو هنوز جوانی و وقت داری...یعنی اینکه بی خیال این دو بچه باش!!!
برای آنکه بخش ان آی سی یو بیمارستان دزیانی گرگان مجهز هست، آنجا زایمان کردم، اما از آنجایی که یک بیمارستان دولتی هست، همه جور آدمی آنجا بود و از اتاق خصوصی هم خبری نبود، به بخش که منتقل شدم دور وبرم را نگاه کردم، هر کدام مشغول فرزندانشان بودند...یکی بچه اش را در آغوش کشیده بود، یکی شیر می داد، یکی ...اما دستان من خالی بود و دلم پر...
تخت بغلی نوزادش داشت گریه می کرد ناگهان مادرش گفت "کوووووووفت چه قدر زر می زنی!"...پرسیدم فرزند چندمت است؟ گفت اول...گفتم روز اولیست که زایمان کرده ای، آن هم بچه اول آنوقت اینجور صحبت می کنی! چه طور می خواهی یک عمر بزرگش کنی!!!
سعی می کردم روحیه ام را حفظ کنم، می خندیدم، صحبت می کردم اما دلم...اما دلم...
شب شد همه خوابیده بودند مامی شب پیشم ماند او هم روی تخت خوابیده بود حالا زمانش بود، من بودم و او و بغضی که از صبح در گلویم بود و دردی که در سینه ام...آرام آرام اشک می ریختم دعا می کردم و اشک می ریختم بالشم خیس شده بود...گریه ام تبدیل به هق هق شده بود...
صبح، باز فیلم بازی می کردم! می خندیدم و در جواب سوالشان که آیا اصرار داری این بچه ها بمانند لبخند می زدم و می گفتم هر چه خدا بخواهد...مرخص شدم، وسایلم را جمع کردم، به امید گفتم می خواهم بروم بچه ها را ببینم، خواهر امید گفت نرو، با دیدنشان بی تاب تر می شوی، اذیت می شوی، اما دلم طاقت نیاورد به طرف بخش نوزادان رفتم در را باز کردم و وارد شدم، صدای گریه نوزادان در هم آمیخته بود، به سمت بخش ان آی سی یو رفتم، ضربان قلبم تند تندتر شده بود، خدایا این چه حالیست!!! تمام وجودم می لرزید، وارد شدم، مامی و ما جان جلوی در ایستاده بودند، از پرستار پرسیدم و او بچه ها را به من نشان داد قلبم داشت از حرکت می ایستاد...
جلو رفتم،دیدمشان...
ادامه دارد...