سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آمدم نوشتم از روزهای سختی که گذراندم، اما همه اش پرید ...روزهایی که گاه خودم هم باور نمی کنم توانایی گذراندنش را داشتم، روزهایی که کابوسی بودند برایم، روزهایی که لحظه لحظه اش با اشک همراه بودند ...42 روز از زندگی من بدون حتی یک لبخند کوچک گذشت ، فرصت شود می آیم می نویسم آن روزهای سخت بی لبخند را.
بگذریم، مهم نیست ، مهم این است که من الان مادر دو تا پرنسس بند انگشتی هستم ، کوچولوهایی که برای پا گذاشتن به این دنیا خیلی عجله داشتند ..کوچولوهایی که معجزه زندگی ام شدند ...کوچولوهایی که نشانه ای شدند از بزرگی و عظمت پروردگارم، کوچولوهایی که هر بار نگاهشان می کنم ایمانم به قادر مطلق بودنش بیشتر می شود...


نوشته شده در  شنبه 90/8/7ساعت  3:40 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]