تمام وسایل را جمع می کنم،در آخر هم غذایی که برای افطار درست کردم را برمی دارم و با چشم شکلاتی می رویم نهارخوران.
صدای اذان می آید،او نماز می خواند و من سفره را می چینم،باد خنکی می وزد،تا نمازش تمام شود برایش چای می ریزم،کمی شکر و چند قطره آبلیموی تازه هم به چایش اضافه می کنم،می آید کنارم می نشیند،آرام است،آرامم.سرش پایین است،به او نگاه نمی کنم،نگاهم می رود سمت جاده،اما دلم پیش اوست،دعا می کنم،دلم می گوید او هم دارد دعا می کند.
هر وقت آرام است،هر وقت همه چیز همانجور است که می خواهد،هر وقت دلش زلال است،اشکش سرازیر می شود،این را خوب می دانم،اینجا هم تمام شرایط مهیاست،دلم می گوید چشمانش الان باید خیس باشد،چشمانم همچنان به جاده است اما می توانم او را هم ببینم(بسکتبال اگر هیچ چیز برایم نداشت،به یمن سفارشات مکرر مربی ام مبنی بر اینکه یک بسکتبالیست باید پشت سرش هم چشم داشته باشد،چشمانی تیز بین برایم داشت)دستش می رود سمت صورتش،کف دستش را به روی چشمانش می کشد و من مطمئن می شوم که دارد اشکهایش را پاک می کند،دلم دروغ نمی گفت دلم در مورد او هیچوقت دروغ نمی گوید.
شروع می کند به خوردن،با اشتها غذا خوردنش را دوست دارم،با هر لقمه ای که می خورد خستگی ام برای آماده کردن غذا کمرنگ و کمرنگتر می شود.
در حین غذا خوردن چشمم می افتد به پشت سرش،دادم در می آید،هاج و واج نگاهم می کند با اشاره ی من بر می گردد و می بیند آن خوک بزرگ و فربه ای را که من دیدم،بار دومی است که با هم نهار خورانیم و خوک می بینیم،دفعه ی قبل یادم است می خواست آرام به خوک نزدیک شود و دمش را بگیرد!
سفره را جمع می کنم،هوا خنک تر شده است،او رو به آسمان دراز کشیده،سرم را روی شانه اش می گذارم،بر می گردد نگاهم می کند،همچنان چشمانش آرام است و زلال،صحبت می کنم ،گوش می کند،لبخند می زند و ...
پ ن 1:آرام جانم،آرامش دیشبت آرامم کرد.
پ ن 2:آرامش قبل از طوفانت البت....چشمک!!