بچه مدرسه ای که بودم بس شنیده بودم که اگر کار بدی کنی خدا دوستت ندارد،می روی جهنم،تو را در آتش می سوزانند،مار و عقرب و هزار جک و جانور دیگه می اندازند به جانت،اگر با دست کار بدی انجام دهی از دست آویزانت می کنند!اگر ...
می ترسیدم تو را تو خطاب کنم!فکر می کردم گناه دارد،همیشه می گفتم الهی به امید شما!!!
راستی چرا؟چرا در کودکی ما را انقدر از تو ترسانده اند؟چرا تو را خدای مجازات کردن معرفی کردند؟چرا با نام بزرگی چون تو ما را می ترساندند؟
با تو می شود راحت تر از اینها حرف زد،اصلاً دلم می خواهد با تو دعوا بگیرم هان؟مگر آدم با آنها که دوست ترشان می دارد بیشتر بحثش نمی شود؟دیگرانی که مهم نیستند بحثی و دعوایی با آنها نداری!دلم می خواهد خودم را برایت لوس کنم،تو نازم را بکشی تا در دلم را باز کنم و بگویم آنچه که باید بگویم،دلم می خواهد با هم بخندیم از آن خنده ها که صدایمان تا ته دنیا برود!دلم می خواهد وقتی ناراحتم تو هم ناراحت باشی از ناراحتی ام.
می دانی خدا؟من اعتقاد دارم«آدمها همچون تک درختی در بیابان هستند»هر چه قدر هم دور و برت را مادر و پدر و همسر و فرزند و دوست و عشقت و ...پر کنن اما این تنهایی کاملاً محسوس است امکان ندارد طعمش را نچشیده باشی این تنهایی فقط با تو پر می شود و نه کس دیگری.
دلم می خواهد با تو برقصم،نه این رقصهای سوسول بازی ها،نه،دلم رقص سماء می خواهد با صدای دف ،دلم می خواهد برقصیم و مست شویم و بچرخیم و بچرخیم و بچرخیم دور هم عاشقانه...مگر نه اینکه تو عاشق بندگانت هستی؟
دلم می خواهد یک روز با هم برویم پیاده روی،آخر می دانی؟مناظر زیبایی آنجاست می خواهم تحسینت کنم و بپرسم چطور آنها را نقاشی کردی...خوش به حالت پای هیچ کدام از نقاشیهایت را امضا نکردی اما همه می دانند نمی تواند کار غیر تویی باشد!
دلم می خواهد با هم تاب بخوریم،و به من بگویی آیا خیلی لذت دارد که تو از آن بالا نظاره گر همه چی هستی؟حتماً لذت دارد دیگر،من که تاب کمی اوج می گیرد میرود بالا،خوش خوشانم می شود تو که همیشه آن بالایی!
دلم می خواهد یک موقعهایی بزنی تو گوشم،یک موقعهایی هم ببوسی ام.
می دانی خدا؟دلم آغوشت را می خواهد،دلم می خواهد سر به زانویت بگذارم،آه...کاش می شد،فکرش را بکن!در بغل خدا باشی!بعد او موهایت را نوازش کند و بگوید بنده ی من بگو...