وقتی یه کتابیو می خونم که حجمش زیاده و نمیشه همه اون کتاب رو با یه بار خوندن تموم کرد به ناچار باید اون صفحه رو علامت بذارم که یادم بمونه،با تا کردن گوشه اون صفحه یا کارایی از این قبیل شدیداً مخالفم چون دوست دارم کتابم تمیز و سالم باشه واسه همین سعی می کنم شماره اون صفحه رو با منطق ساختگی خودم از اون اعداد حفظ کنم.مثل سن خودم یا سال تولدم یا مثلا اگر عدد 246 بود 3 رقم زوج اول رو سعی می کنم یادم بمونه یا اگر 224 بود می گم 4=2*2 یا اگر 431 بود 1=3-4 یه موقعهایی هم دقیقاً اون منطق ساختگیم یادم نمی مونه فقط مثلاً یادمه که یک عدد رو از یکی کم می کردم می شد 1 اینجور موقعها مجبور میشم صفحاتی رو که با این منطق جور در میاد رو یه نگاه بندازم تا یادم بیاد کدوم صفحه بوده حالا فکر کنین صفحه مورد نظر 981 باشه و اونوقت من باید صفحات 321،431،...،981 رو نگاه بندازم تا صفحه مورد نظر پیدا شه یه موقعهایی وضع از اینم بدتر میشه دیگه حتی اون منطق هم یادم نمی مونه اینجور موقعها هی به خودم می گم دفعه بعد یه چیزی بذارم لای کتاب تو اون صفحه مورد نظر اما هنوز این کار عملی نشده!!!
هوای مه آلود،آسمون کبود،نور تیرهای چراغ برق دو طرف خیابون که تو مه دنبال روزنه ای برای عبور بودند،رقص پرچم یا اباالفضل و یا حسین توی آسمون مه آلود غرق نور،و مهارت اون پسری که طبل می زد و وقتی ریتم خوندن مداح تند تر می شد و زنجیر زنها تندتر زنجیر می زدند طبل به اون بزرگی رو میاورد بالا بعد ضربه ای بهش می زد که طنینش رو تو سینت احساس می کردی...نمی شه ساکت شد...نمی شه اینارو دید و ازشون نگفت...آره نمی شه ساکت شد حتی اگه بهشون اعتقاد نداشته باشی...
((هنگامی که کسی چیزی را بخواهد،سراسر کیهان همدست می شوند تا بتواند رؤیایش را تحقق بخشد.))
پائولو کوئلیو « کتاب کیمیاگر»
پ ن:سراسر کیهان همدست شوید چیزهای زیادی می خواهم!!!
تو یه کتاب که اسمش یادم نیست نوشته:
((مرد از خدا پرسید: چرا زنها را زیبا آفریدی؟
خدا گفت:برای اینکه آنها را دوست بدارید.
مرد گفت:چرا آنها را ساده آفریدی؟
خدا گفت:برای اینکه آنها شما را دوست بدارند.))
اما من خواستم این متنو از زبان یه خانم بگم...
زن از خدا پرسید: چرا شونه های مردها رو قوی آفریدی؟
خدا گفت: برای اینکه یک عمر به آنها تکیه کنید.
زن گفت:چرا شونه های ما را ضعیف آفریدی؟
خدا گفت:برای اینکه یک عمر تکیه گاهتان باشند...
الان چند باری هست که وقتی بابایی میره ماموریت برقامون قطع می شه و من هر بار یاد این میوفتم که:
بابایی چراغ خونه ای بدون تو نور و روشنایی خونه هم میره...
من آمدم
امروز روز آغاز من است و آغاز اینجا
امروز روز سرود آغازین ماست