سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا بخواهد 26 شهریور از پایان نامه ام دفاع می کنم. از امروز هم شروع کردم به گشتن برای کار. صبح به 2 تا دانشگاه سر زدم و فعلا برای یکی از دانشگاهها فرم تقاضا را پر کرده ام تا ببینم چه می شود. شده ام گیج و حیران و سرگردان. یکی از دوستانم که 2 سال است در دانشگاه تدریس می کند می گفت از من می شنوی برو دنبال کار اداری، من فقط در دانشگاه  وقتم را هدر دادم. آن دیگری می گفت با توجه از شناختی که از تو دارم بهتر است بروی دنبال تدریس. راستش خودم تدریس را دوست دارم اما با شرایطی که الان هست و حقوقی کمی که می دهند. واقعا نمی ارزد.

از طرفی تا اطلاع ثانوی اصلا حوصله ادامه تحصیل را ندارم. امروز با دوست یوگی ام صحبت می کردم، گفت برای تدریس برو شهرهای کوچک اطراف گرگان آن جا شاید بتوانی عضو هیئت علمی بشوی.خلاصه که کاملا گیج و ویجم، تازه به فرض هم بخواهم برای ادارات تقاضا پر کنم.کو کار؟

بعد از ظهرها هم تقریبا هر روز با امیدم می رویم برای عروسی و برای خانه ای که از آبان قرار است زندگی مان را در آن شروع کنیم، خرید می کنیم. فعلا قسمت خوش زندگی همین جاست اصلا حوصله آن دو  پاراگراف فوق الذکر را ندارم!

پ ن 1: خدایا صبر ایوب، اراده ای فولادین، اعصابی آرام بر ما عنایت فرما در این دوران که می گردیم و می گردیم و می گردیم ...

پ ن 2: یعنی می خواهم بدانم کسی برای یک فوق لیسانس ریاضی کاربردی شدیدا مسئولیت پذیر کار سراغ ندارد آیا؟!

پ ن 3: در این دوران تقریبا سخت پر استرس وای بر من اگر امید نداشتم!!!


نوشته شده در  چهارشنبه 88/6/11ساعت  5:6 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

وقتی مثل دیشب که تلخ بودم و غمگین و خسته ، می آیی و می شوی مرهم، می شوی آرامش، می شوی امنیت، می شوی تکیه گاه، دلم قرص می شود به بودنت، مرد.

 وقتی در میان آغوش مردانه ات گم می شوم، وقتی سر روی شانه ات می گذارم، وقتی دستت را دور کمرم حلقه می کنی و محکم مرا به خودت می فشاری و من جیغ نازکی می کشم و تو در گوشم آرام می گویی "جانم"، تمام احساسات ناب دنیا در وجودم رخنه می کنند و دلم قنج می رود برایت.

چه امنیتی دارد آغوشت و چه آرامشی و من چه مغرورم به داشتن تو...

پ ن: آغوشت بهشت من است.


نوشته شده در  جمعه 88/4/5ساعت  12:59 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

چه آرزو ها که نمرد...

     چه سینه ها که نسوخت...

پ ن: دلم مثل آسمان شهرم گرفته است...


نوشته شده در  دوشنبه 88/4/1ساعت  9:10 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]