گفت:"غده بزرگیست باید عمل کنی."
نگران بودم، اما خودم را کنترل کردم، بیشتر از من اطرافیان نگران بودند، شب پر استرسی بود. فردایش باید می رفتم بیمارستان برای عمل.
اتاق شماره 9، وارد که شدم دلم گرفت،خیلی.موقع اذان ظهر بود، وضو گرفتم، همانجا روی تخت شروع کردم به نماز خواندن. اشکهایم سرازیر شدند دلم به اندازه تمام دنیا گرفته بود. مامی دلداریم می داد، مریض تخت بغلی خانم میانسالی بود می گفت گریه نکن، شما هنوز جوانی و تجربه نداری، زود خوب می شوی، انشاالله ختم به خیر می شود...اما هیچ چیز جز اشکهایم آرامم نمی کرد. دل نگران عزیزی بودم که در وجودم بود.
ساعت 2 بود که ویلچری آوردند و صدایم زدند که آماده شوم.
جلوی در مامی از زیر قرآن ردم کرد، دست امید و مامی را محکم با دستانم فشردم و وارد اتاق عمل شدم. حتی به صورتشان هم نگاه نکردم...
اتاق عمل سرد بود. می لرزیدم. دکتر بیهوشی آمد با نگرانی ازش پرسیدم من باردارم آیا بیهوشی باعث سقط می شود با صدایی که در آن نه مهربانی بود و نه امید، گفت البته بخصوص اینکه اگر در ماههای اول باشد، دیگر چیزی نفهمیدم ...با سوزشی که احساس می کردم به هوش آمدم، بعدا برایم تعریف کردند که همه اش گریه می کردی و می گفتی دکتر گفته بچه ات از بین می رود...
به خاطر شرایطی که داشتم نمی توانستم از مسکن استفاده کنم، برای دردم دکتر برایم شیافی تجویز کرد که آن را هم به خاطر نازنینم استفاده نکردم و درد را به جان خریدم و درد کشیدم و درد کشیدم و درد کشیدم که او برایم بماند...
سخت بود، منتظر جواب بودیم برای نوع غده...خدا را شکر به خیر گذشت. و جای بخیه ای ماند که تجربه ای باشد، که بدانم روزگار است دیگر، که این نیز بگذرد، که قدر سلامتی را بیشتر بدانم و این که اگر امروز صحیح و سالم راه می روم فردا معلوم نیست در چه حال و روزی باشم پس حال را غنیمت بدانم و از لحظه لحظه اش و بودن در کنار کسانی که دوستشان دارم لذت ببرم...
پروردگارا! موقع اذان است، صدایش را می شنوم، دلم را همراه می کنم با تو و با تمام وجود می خواهم تمام مریض ها را شفا دهی و این هدیه آسمانی که در وجودم قرار دادی برایم حفظ کنی و کمکم کنی و صبری عنایت کنی که این روزهای سخت بگذرد و روزگار خوشی در پی باشد و من بتوانم هدیه تو را محکم در آغوش بگیرم و سجده شکر به جا آورم...به امید روزهای روشن
پ ن:برای همه و من دعا کنید...