سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رو تختم وول می خورم ساعت حدود 5 عصره،هوا فوق العادست،بارونِ نم نم ، صدای برخوردش با برگ درختا،عاشق این صدام،صدای زندگی،دلم می خواد برم زیر بارون بِدَوَم،جواب دلم رو می دم،شلوار جین و مانتو و شالم رو می ذارم رو تختم که بپوشم،اما نه ،کاپشن شلوار ورزشیه آبیم رو ترجیح می دم.
می رم نهار خوران،ماشینو پایین تر از بابا طاهر پارک می کنم،اولِ مسیر رو آروم راه می رم و کم کم به سرعتم اضافه می کنم که بدنم واسه دویدن گرم بشه،همین طور که بالاتر می رم بارون تند تر می شه،شروع می کنم به دویدن،بارون هم می خوره تو صورتم،به هتلِ راه و ماه که می رسم انقدر بارون تند می شه که از موهام آب می چکه و کاپشن ورزشیم کاملاً خیس می شه .آدمای دیگه ای هم هستن که اومدن پیاده روی،یه نگاه به دور و برم می کنم می بینم خلوته و کسی این نزدیکی نیست،صبر می کنم اون یه ماشین هم از کنارم رد شه،بعد سرم رو می گیرم سمت آسمون،از شدت بارون تمام صورتم انقدر خیس می شه که انگار مشت مشت روش آب ریختی،چشم بر هم زدنی می بینم مسیر تموم شد و من جلوی در ماشینم،دلم نمیاد برم،من و بارون و و طیبعت و دل کندن؟یه دور هم با ماشین می رم بالا هر چیزی صفای خودش رو داره،به جاده جلو روم نگاه می کنم بارون همین طور می خوره به شیشه و جاده پشت قطرات بارون قایم می شه،برف پاک کنو می زنم و دوباره جاده،دوباره بارون و دوباره قایم موشک بازیه جاده و قطره های بارون ، و صدایی که تو ماشین می خونه همسفر تنها نرو،بیا تا با هم بریم،سرنوشتمون یکیست،هر دو مون مسافریم....

پ ن:امروز و دیروز با دویدن زیر بارون زندگی کردم،دختر خوبی شدم و دوباره پیاده روی رو از سر گرفتم،از پارسال فروردین بساط پیاده روی به راهه،اما این اواخر یک ماهی بود که نرفته بودم،اما بارونِ این چند روز منو کِشوند به ناهار خوران و فهمیدم این یه ماه یه چیزی کم داشتم...مرسی بارون بابتِ یادآوریِ این موضوع!


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/14ساعت  11:56 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]