سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم واسه بسکتبال لک زده...
اونروز تمرین داشتیم،علاوه بر ما بچه های سوپر لیگ،بچه های لیگ دو و بچه های مبتدی هم بودن،بچه های سوپر لیگ دو به دو یار شدیم و هر دو نفر یه توپ داشتیم باید با دریبل و پاس حفظ توپ می کردیم و بچه های دیگه باید تو پ ما رو می زدن هر تیمی هم که توپش رو از دست می داد،قاطی بچه های دیگه می شد و از بقیه که توپ داشتن دفاع می کرد،در آخر هم یه تیم می موند و بقیه،جریمشون این بود که باید شنا می رفتن.
مربی جان هم برای اینکه قدرت دریبلمون بالا بره،خطا رو آزاد اعلام کرد مگر خطاهایی که خیلی آنچنانی بود،دیگه بچه ها هم نامردا تو سرو کلت می کوبیدن ازت توپ بگیرن،اولش که هنوز تعداد به نسبت کمتر بود و همه توپ داشتن ما هم با دریبل و پاس توپمون رو حفظ کردیم آخرش دیدم یه بل بشویی شده با این تعداد جمعیتی که یهو می ریزن سرت،جوردن هم باشی نمی تونی کاری کنی!در حین دریبل کردن از مربیمون پرسیدم مهمه که چه جوری حفظ توپ کنیم گفت نباید خطا کنین،راننیگ داشته باشین یا دبل کنین،گفتم هر کاری دیگه ای کنیم مجازیم گفت آره!
منم یارمو صداش کردم گفتم بیا بریم اونجا بشینیم توپ رو بینمون قرار بدیم و محکم از 2 طرف بغلش کنیم!کسی نمی تونه کاری کنه.
همین کار رو کردیم کسی متوجه ما نشد،خیلی راحت نشسته بودیم بچه ها رو نگاه می کردیم،بچه ها هم عین سگ پا سوخته می دویدن اینور و اونور.ما هم هر هر می خندیدیم.
بعد که توپ همه زده شد تازه ما رو کشف کردن ریختن سرمون!ما هم که چسبیده بودیم به توپ نتونستن کاری کنن،تایمی که مربی در نظر گرفته بود تموم شد و فقط ما توپ داشتیم.همه جریمه شدن جز ما،در حین شنا رفتن منم کرمم گرفته بود بلند بلند تعدادی که شنا می رفتن رو می شمردم،اونا هم با جیغ و ویغ به مربیمون گفتن که قبول نیست هم آوا کلک زده،شما نگفتین اینجوری هم می شه توپ رو حفظ کرد.
مربی جان هم گفت من به هم آوا هم نگفتم فقط گفتم خطا،رانینگ،دبل نداشته باشین،هم اوا هم هیچ کدومش رو نداشت.اتفاقا کار هم آوا خیلی جالب و عاقلانه بود از مغزش استفاده کرد،بسکتبال فقط یه بازی قدرتی نیست،باید خوش فکر باشین.هی مربی گفت هی من خوش خوشانم شد هی گفت هی من ...
یادش بخیر هم من هم ما جان به بازیکنان خوش فکر تیم معروف بودیم.حتی مربیمون می گفت مث که خوش فکری تو خونواده ی شما ارثیه...بماند که موقعهایی که عصبانی می شد یا اشتباهی می کردیم تمام این تعریف ها یادش می رفت و می کوبوندمون!
یه موقعهایی هم تو زندگی می شه به جای سختی کشیدن و با یه فکر بکر و یه برنامه ریزی حساب شده کاری کنی که بقیه از عهدش بر نمیان.خداییش خیلی می چسبه! 

پ ن 1:جمعه 13 مهر روز قشنگی بود،هم آوایی قشنگی بود،دوسش داشتم،فکر نمی کردم 30 نفر به این زودی همه ی جزئها رو انتخاب کنن،بماند که یه سری به جای اینکه بیان رو ایوون کنار بقیه بشینن و تو هم آوایی ما شرکت کنن رفتن کنار حوض نشستن چایی خوردن!،بماند که بعضیها گفتن وبلاگت رو بقیه معرفی میکنم تا بیان تو این هم آوایی شرکت کنن اما...ما که چیزی ندیدم!(بذار ببینم کسی دیگه نمونده من بهش متلک بگم!نه همینا بودن،«جنبه ی شوخی داشت به دل نگیرینا!»)
موقع دعا کردن چشمامو بستم و سعی کردم تمام اسمهایی که کامنت گذاشته بودن و تو هم آواییمون شرکت کردن به یاد بیارم،یکی یکی واسه همشون دعا کنم(واسه خیلی های دیگه هم که کامنتاشون اینجا نبود و همچنین واسه افراد مورد متلک قرار گرفته هم دعا کردم)
پ ن2:موقع دعا کردن 3 گروه از افراد یادم می مونن که دعاشون کنم،اونا که دوسشون دارم،اونایی که بهم می گن برام دعا کن و اونایی که رابطه ی خوبی باهاشون ندارم و ازشون ناراحتم و ازشون خوشم نمیاد!(نمی دونم چرا دقیقاً موقع دعا یادشون میفتم!فکر کنم یه جور آزمونه!)


نوشته شده در  یکشنبه 86/7/15ساعت  1:32 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]