سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این پست یه کم طولانیه خیلی وقت بود حرف نزده بودم جمع شده بود!پشنهاد می کنم اگر در حوصلتون نمی گنجه،نخونین بعداً نگین نگفتی.
1-آنچنان گربه رو دم حجله کشت،استادمون رو می گم،و ترم بالایی ها تاییدش کردن که فکر کن من،منی که به عمرم یادم نمیاد غیر شب امتحان موقع دیگه ای درس خونده باشم،جلسه ی دوم درس رو جلو جلو خوندم هم کتاب اورجینال رو!هم ترجمش رو!به جان خودم چنان اعتماد به نفسی از ما گرفت که تمام شب به این فکر می کردم چرا تغییر رشته ندادم برم یه رشته ی راحت،مدیریتی،چیزی.ولی خداییش دوره ی لیسانس که هیچ وقت تجربه ی اینکه درس رو از قبل نگاه بندازم برم سر کلاس نداشتم اما این بار که اولین بارم بود تجربه ی خوبی بود خداییش رو هوا مطلب رو می قاپیدم،بماند که تمام اصطلاحات و کلمات لاتینی رو هم که به کار می برد بلد بودم و جند تا از کلماتی رو هم که پرسید جواب دادم،خدا می دونه چند تا از همکلاسیها فحش و بد و بیراه بارم کرده باشن تو دلشون!
2-رفتم پیش مسئول خوابگاه می گم یک سوئیت واسه بچه های ارشد کمه،می گه چه کار کنم خانوم،تقاضا زیاد شده،بگم جا نداریم،خوب بود اگه خودت هم دیر میومدی بهت می گفتیم جا نداریم؟یعنی می گی چون شما ارشدی باید جاتون راحت باشه می خواین درس بخونین فضای زیاد می خواین بچه های کارشناسی چی؟!
گفتم آقا حرف من این نیست،من نگفتم که فقط واسه ما کاری کنین،من اصلاً حرف کارشناسی و کارشناسی ارشد زدم مگه؟می گم چرا سوئیت بیشتری در نظر نمی گیرین،گفت:همه سوئیت ها پر شده،گفتم:خوب یه ساختمون دیگه یه جای دیگه،چپ چپ نگام کرد و گفت:تو شهر نیست،چنین ساختمونی پیدا نمی شه،خندم گرفت،گفتم:می خواین من برم بگردم پیدا که کردم بیام بهتون بگم؟(می خواست با نگاش منو بکشه!)گفت:نیست خانوم نیست،بعد هم مشغول کارش شد،حوصله ی بحث نداشتم.اومدم بیرون.
(اینجا یه چیزهایی نوشته بودم به دلایل امنیتی سانسور شد!)
3-از همینجا اعلام می کنم با تمام آدمهای گرسنه،و تمام دانشجویان بی غذا مانده همدردی می کنم(دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد!)،خداییش هیچ وقت اینجوری برام پیش نیومده بود،صبح به اندازه ی یه گنجشک کوچولوی ناز!صبحانه خوردم با  سین با اتوبوس از گرگان حرکت کردیم،تا رسیدیم بدو بدو رفتیم دانشگاه،همه هم روزه بودن هیچی نمی شد بخوری،بعد رفتیم خوابگاه،تو سوئیتمون 2 نفر دیگه هم بودن،دیگه ساعت حدود 4 اینا بود،جفتمون از گرسنگی نا نداشتیم،تازه هم رفته بودیم اونجا،خیر سرمون جایی هم بلد نبودیم بریم یه چی گیر بیاریم بخوریم از یکیشون که خیلی شل و ول هست عین شیر برنج وا رفته می مونه پرسیدم دانشگاه غذا چیز به درد بخوری می ده؟گفت تو ماه رمضون نه خبری نیست گفتم شماها چه کار می کنین پس؟یه نگاه به لاک صورتی ناخنای پام انداخت!و گفت من که روزه ام واسه افطارم هم غذا آوردم!
حدودای غروب بود که فشارم افتاد پایین!هوا هم نسبتاً سرد بود منم لباس گرم نبرده بودم پتو سفریم رو دورم پیچیده بودم هر جا می خواستم برم چون یاری بس عزیز بهش چسبیده بودم و رهاش نمی کردم،سین برام چایی آورد خوردم یکم بهتر شدم،شماره یه پیتزا فروشی خوب رو از بچه ها گرفتیم ساعت 8 بود گفتم زنگ بزنم ساندویچی،پیتزایی یه چی بیارن خوابگاه بخوریم،هر چی زنگ زدیم کسی جواب نداد،ساعت 8:30 بود که سین گفت من می رم نون پنیر بخورم،من گفتم اینا حتماً چون ماه رمضون هست شاید ساعت کاریشون فرق می کنه حالا من یه لقمه کوچولو نون پنیر می خورم تا ساعت 9 دوباره می زنگم،یک لقمه خوردن همانا تمام نون و پنیر رو بلعیدن همان به جان سین!مزه ی بهترین کبابها رو می داد!
شب هم گفتم هیچی جام عوض شده خوابم نمی بره،اما وقتی رفتم تو تختم عملاً بیهوش شدم!
4-ممنون از همه ی کسایی که تو هم آواییم شرکت کردن،جالب بود پدر جون بهم گفته بود جزء23 رو می خواد بخونه و من یادم رفته بود تو کامنتا بنویسم،شب آخر دوباره بهم گفت،گفتم یادم رفته بود بنویسم بذارید برم ببینم اگه کسی بَرش نداشته باشه شما بخونین،اومدم کامنتا رو باز کردم دیدم همه ی جزئها انتخاب شده به غیر از جزء 23!!اونم نصیب پدر جون جانم شد!


نوشته شده در  دوشنبه 86/7/9ساعت  10:14 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]