سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به سمت جنگل حرکت کردیم،اونروز بهمون گفتن کودک درونتون رو آزاد بذارین و هر کاری دلتون می خواد بکنین،گفتنش سادست اما واقعاً نمیشه هر کاری بخوای بکنی،اگه می شد چه کارا که نمی کردم! یه جا واستادیم و آساناها(حرکات یوگا)رو انجام دادیم.

   
بعد از آساناها دوباره راه افتادیم،یه جای دیگه واستادیم آقای میم گفت بشینین رو زمین برای مدیتیشن،کفشمو در آوردم و نشستم رو سبزه ها استاد گفت چیزی زیرتون ننداذین،بشینین رو زمین و ازش انرژی بگیرین،چشمامونو بستیم،مدیتیشن به این صورت بود که اول با افکار مزاحمی که وارد ذهن می شد کاری نداشتیم،بعد باید به افکار مزاحم اجازه ورود می دادیم و از ذهن خارجشون می کردیم،بعد باید حتی بهشون اجازه ی ورود نمی دادیم و در نهایت باید ذهن رو کامل پاک می کردیم و به هیچی فکر می کردیم،جالب بود من از اولش ذهنم پاک بود و آروم،کاملاً تونستم ذهنم رو خالی کنم و اون حس رو درک کنم در این حین یه نیرویی رو هم احساس می کردیم که منو به جلو و عقب می کشوند.
بعد از مدیتیشن و صحبتهای آقای میم راه افتادیم که بر گردیم هتل،این عکس رو تو مسیر برگشتن از پیاده روی گرفتم.

عشق این پیر مرد و پیر زن فوق العاده بود،اگه بدونین واسه هم چه کار می کردن،عزیزم از دهنشون نمی افتاد،صورتشون رو می چسبودن به هم،یکی صورت اون یکی رو نوازش می کرد،اون یکی عرق اون یکی رو خشک می کرد،تو راه آقاهه به خانمه گفت به خدا اگر کمرم درد نمی کرد کولت می کردم که پات درد نگیره،وقتی اینو شنیدم داشت اشکم در میومد،دختر پسرهای زیادی دیدم که عاشق پیشه بودن تو دوستام و دور و اطراف اما این 2 نفر اولین کسایی بودن که به عشقشون حسودیم شد.


تو مسیر برگشت خیلی جالب بود یه طرف خیابون خورشید داشت غروب می کرد و یه طرف دیگه ماه تو آسمون بود.
بعد از پیاده روی رفتیم رو اسکله،آدما دور تا دور واستاده بودن،از دیدن این همه جمعیت تعجب کردن،آقای میم گفت رو زمین بشینین،بدون توجه به آدمایی که دورمون بودن و زل زده بودن بهمون،کفشامونو در آوردیم و نشستیم،من رفتم جلوی جلو نشستم روبروی دریا نمی خواستم بین من و دریا آدمی قرار بگیره،چشمامونو بستیم و آقای میم با صدای فوق العادش که پر از انرژی و آرامش بود شروع کرد به خوندن مانترا(ذکر)
سوهَم سوهَم،سوهَم شیوو هَم    i am that i am...i am that i am
(یه چیز تو ما یه های همون اناالحق خودمون)
همون طور که به دورنمون توجه داشتیم هم آوا با استاد ما هم شروع کردیم با آهنگ خاص و زیبایی ذکر بالا رو تکرار کردیم.نمی دونین چه حال و هوایی بود اشکای من همین طور میومد با هر نوا،با هر آوا اشک می ریختم،چه قدر اون لحظه دلم خدا رو خواست،چه قدر اون لحظه دلم خودمو خواست!
استاد گفت حالا آروم چشماتونو باز کنین،وقتی بعد از اون آرامش چشمات رو به دریا با اون عظمت باز می شه،سرشار از یه حس ناب می شی...
در همین حین استاد مانترای سبحان الله رو خوند با آهنگی زیبا و ما تکرار کردیم(کاش می شد اون صدا رو هم اینجا براتون می ذاشتم)
سبحان الله والحمدالله و لا اله الا الله و الله اکبر الله اکبر والحمدالله
منم می خونم،اشکام دیگه امون نمی ده،تمام صورتم خیس خیس،به پاکی دریا نگاه می کنم و با استاد تکرار می کنم سبحان الله،آسمان و دریای پر از عظمت رو می بینم و می گم والحمدالله،به این فکر می کنم این همه عظمت از چه کسی غیر از خدا ساختست ادامه می دم  و لا اله الا الله، به هر طرف نگاه می کنم بزرگی و. عظمت اوست منم می گم الله اکبر الله اکبر به خاطر همه ی اینا خدا رو شکر می کنم و ادامه می دم والحمدالله،و بازم تکرار و تکرار و تکرار،همین طور که مانترا رو می خونم زل زدم به دریا،به امواجش که رو هم سوار می شدن،خدایا این چه حسیه؟احساس کردم اسکله از بقیه ی فضای اون هتل جدا شده و مثل یه تیکه یخ رو آب شناوره،واقعاً احساس کردم مثل یه قایق این اسکله داره تو آب پیش می ره،دور تا دورم آب بود،یه آرامش و سبکی خاص...
مانترا که تموم شد ساعت حدود 7:30 بود و هنوز هوا روشن بود و سر گروهها باید ساعت 9 می رفتن برای تحویل گرفتن شام،بچه ها همه رفتن اتاقاشون،غیر من و 2 نفر دیگه که با فاصله از من نشسته بودن،تکیه دادم به میله های اسکله،سرمو گذاشتم رو میله و انقدر زل زدم به دریا،که دریا و آسمون تو هم گم شدن،انقدر تاریک شدن که نمی شد تشخیص داد کجا دریا تموم می شه و آسمون شروع!
رفتم غذای بچه ها رو تحویل گرفتم پیتزای سبزیجات بود،همونجا رو اسکله شام خوردیم،بعد از شام هم مراسم مثنوی خوانی و تولد حضرت علی بود و رقص سماع،استاد اومد وسط دف زد.

 

بعد هم خودش رقص سماع رو انجام داد.

 
ساعت حدود 12:30 بود که رفتیم اتاقامون،صبح هم باید ساعت 5 رو اسکله می بودیم برای انجام آساناها و سوریاناماسکار(سلام بر خورشید،قبلاً در موردش توضیح دادم)چون سرگروه بودم و مسئولیت با من بود ساعت گوشیم رو گذاشتم رو 4:30صبح بیدار شدم و یکی یکی رفتم بالای سر بچه های بزرگتر از خودم،خانومهایی که من جا بچشون بودم!آروم صداشون می کردم و بازو یا کمرشونو مثل بچه ها نوازش می کردم تا بیدار شن.
لباس سر تا پا سفیدمو پوشیدم،پوشیدن لباس سفید یه حس خوبی رو بهت القا می کنه،رفتم رو اسکله،جالب بود این عکس رو همون موقع گرفتم یه خورشید نارنجی تو آسمون بود بعد آروم آروم اومد پایین.

 

همه اومدن و حرکات رو انجام دادیم،اینم یه سری دیگه از عکسا که همون 5 صبح گرفته شده.

     

   

 

آخرش خانوم ر گفت بشینین و دستانتون رو به سمت آسمون بلند کنین 7 بار بلند بگین یا رب 7 بار یا علی 7 بار یا هو.
دستامو بلند کردم،اولین یا رب رو زبونم گفت،دومین یا رب پیچید تو حلقم،یا رب سوم دیگه اشکامو در آورد دیگه صدا صدای دلم بود،بلند و رسا،انقدر که احساس می کردی صدات مثل تیر رها می شه تو آسمون و تا آسمون هفتم می ره،انقدر که حس می کردی امواج صدات رو تا دور دستها با خودشون می برن،و بعد علی رو تو روز تولدش صدا کردیم،یه چند تا آدم هم واستاده بودن نگامون می کردن،برام مهم نبود که دارن موقع انجام حرکات می بیننم،برام مهم نبود که ممکنه بعد این همه گریه آرایشم پخش صورتم شده باشه،برام مهم نبود که لاخه های موهام ریخته بود تو صورتم و دیگه مرتب نبود،برام مهم نبود وقتی این چنین فریاد می زنم یا رب،اونا چه فکری میکنن برام فقط او مهم بود او و او و او و...و من،هم آواییه من با او...

پ ن1:یه تشکر مخصوص از دوستای خوبم آرش و رضا و نسلی دیگر برای کمکشون در مورد کم کردن حجم عکس
پ ن2:خیلی سعی کردم خلاصه بنویسم و بعد از کلی خلا صه کردن اینی شد که می بینین اگر طولانیه شرمنده.
پ ن 3:دارم می رم دریا،کلی کار دارم نشستم دارم اینا رو می نویسم،حتی وقت نمی کنم دوباره بخونمشون اگه اشکالی داره شرمنده.
پ ن 4:شاد باشید و شادی آفرین.

 


نوشته شده در  دوشنبه 86/5/15ساعت  12:16 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]