سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قرارمون جمعه ساعت 7 صبح جلوی در سالن یوگا بود،استاد خودش از قبل همه رو به 8 گروه 10 تایی تقسیم کرده بود که 7 گروه خانومها بودن و یک گروه آقایون،برای هر گروه یک سر گروه در نظر گرفته بود و صبح اونروز اسامی رو به سر گروهها داد،جالب بود من هم یکی از سرگروههای انتخابی استاد بودم،سر گروههای گروه های دیگه همه خانومای بزرگ و متاهل بودن و کم سن و سال ترین سرگروه من بودم! بین بچه های گروه خودم هم از همه کوچکتر بودم،بچه های گروه من یکیشون 48 ساله بود،یکی 45،یکی 39 و بقیه هم تو همین مایه ها،یکیشونم یک سال از من بزرگتر بود.
خیلی ها با خانواده و دوست و آشناهاشون اومده بودن اما من ترجیح دادم تنها باشم،دلم می خواست تو این سفر معنوی یه جورایی تو خودم غرق شم،خودم باشم و دنیای خودم،می دونستم اگه با کسی دیگه ای برم من که نمی تونم جلوی شیطنت و مسخره بازی خودمو بگیرم و سفرمون می شد خنده و دلقک بازی و اون موقع نمی تونستم با آوایی که از درونم نشئت می گرفت هم آوا شم،بشم هم آوای خودم!
ساعت 8 از گرگان حرکت کردیم،2 تا اتوبوس شدیم،داخل اتوبوس هم جوونتر ها می زدن و می رقصیدن خوب منم که جز جوونترها بودم ازم چنین انتظاری داشتن اما ترجیح می دادم با دست زدن و یه لبخند همراهیشون کنم،هر کاری یه جایی داره،اگه این اتوبوس،اتوبوسی بود که بچه های بسکتبال توش بودن و داشتیم می رفتیم مسابقه احتمالاً اتوبوس رو هوا بود!!!بعد از اینکه بچه ها از رقصیدن خسته شدن به الف گفتم دلم می خواد بخونم،اونم دیگه ول نکرد،هی می گفت بخون،توی صندلیم فرو رفتم و آروم شروع کردم به خوندن،طوری که صدامو فقط صندلیهای نزدیکم می شنیدن و بقیه هم مشغول صحبت بودن و از هر صندلی یه صدایی میومد که همه همه ی آرومی رو تولید کرده بود...
گل سنگم   گل سنگم    چی بگم از دل تنگم     
مثل آفتاب اگه بر من نتابی   سردم و بی رنگم
کم کم صداها کم شد و همه همه از بین رفت،همه ساکت شدن،از سکوتش خوشم اومد،چشمامو بستم و صدامو بلند تر کردم
همه آهم همه دردم     مثل طوفان پرِ گردم
همه آهم همه دردم     مثل طوفان دوره گردم
باد مستم که تو صحرا می پیچم دور تو می گردم
بازم سکوت،بازم من،بازم هم آواییه من با من!
مثل بارون اگه نباری خبر از حال من نداری
بی تو پر پر می شم دو روزه    دل سنگت برام می سوزه
گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم
گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم...
و بعد آروم گرفتم و صدای دست و سوت بقیه من رو به خودم آورد و هر کس دلش می خواست آهنگ مورد علاقش رو براش بخونم،اما من گل سنگم رو دوست دارم و همش رو حفظم و خوب می خونمش و از اونجایی که همه جاهایی که دوست دارم و احساساتم فوران می کنه می خونمش برام یه جورایی پر از خاطرتست...
همین طور که از لای پرده ی سبز اتوبوس زل زده بودم به جاده،تابلوی هتلی که قرار بود اونجا اسکان کنیم رو دیدم...
ساعت 12:30 بود که رسیدیم هتل،هتل لوکس و شیکی بود،رفتیم رو اسکله، همونجا افتتاحیه بود،آقای میم اومد و صحبت کرد،بعد همونجا رو اسکله ناهار خوردیم و اتاقها رو سر گروهها تحویل گرفتن و رفتیم تو اتاقا برای استراحت تا ساعت 5 که برنامه ی پیاده روی و مدیتیشن داشتیم تو جنگل نور...
                                                                            ادامه دارد...

پ ن 1:دلم می خواد عکسهای مربوط به هر قسمت رو همونجا کنارش بذارم البته تا اینجایی که نوشتم عکس خاصی در رابطه باهاش نداشتم اما تو نوشته های بعدی عکس باید بذارم اما همچنان مشکل کم کردن حجم عکس دارم،با فتو شاپ هم راستش کار نکردم که بودنم چه جور می شه حجم عکس رو کم کرد،باید یه کم باهاش ور برم تا دستم بیاد،پست بعدی زمانی نوشته می شه که مشکل من در رابطه با کم کردن حجم عکس مرتفع شده باشه،اگه خیلی مشتاقین پست بعدی زودتر نوشته شه  help me.(چه لوس!)
پ ن 2:دلم می خواد طوری بنویسم که شما هم بتونین خودتون رو تو اون فضا احساس کنین و انرژی ای که من دریافت کردم و شما هم بگیرین...شاد باشید و شادی آفرین  


نوشته شده در  پنج شنبه 86/5/11ساعت  11:8 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]