سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمی دونم چه قدر به این موضوع عقیده دارین که وقتی ذهن آدم یک چیز رو بخواد یا به یک چیز فکر کنه و رو اون کلید کنه یا آمادگی پذیرش یک چیز رو داشته باشه اون چیز اتفاق میفته می خواد دور از جون سرطان و هزار مریضی دیگه باشه یا پول دار شدن و موفقیت و...این رو من از اینور اونور شنیده بودم در موردش کتاب هم خونده بودم و برنامه هایی رو هم در این مورد دیده بودم از وقتی هم که پام به یوگا باز شد بیشتر این مساله رو پذیرفتم،این که ذهن خیلی حقه بازه اینکه ما باید ذهن رو تحت کنترل خودمون در بیاریم نه که اون ما رو برقصونه،حرف در این مورد زیاده اما علت نوشتن این مطلب اتفاقی بود که امروز برام افتاد.
ساعت رو روی 8 صبح کوک کرده بودم،ساعت 9 آموزشگاه کلاس داشتم،ساعت زنگ زد چشمامو باز کردم اما خوابی که داشتم می دیدم انقدر لذت بخش بود که ناخودآگاه چشمام رفت رو هم،کنار دریا بودم با 2 تا آدمی که نمی دونم کی بودن اما حضورشون بهم انرژی مثبت می داد و خیلی دوست داشتنی بودن نزدیک ساحل هم جنگل سر سبز و زیبایی بود،غرق لذت بودم که با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم،نمی دونستم اصلاً کجام،چه خبر شده،هوشیاریم در حد صفر بود،وقتی اسم آموزشگاه رو رو صفحه گوشیم دیدم تازه فهمیدم چه خبر شده ساعت 9:20 بود،خیلی زشت بود بگم خواب موندم بخصوص که اونقدری نیست که تو اون آموزشگاه درس می دم،واسه همین گوشی رو دادم به خواهرم گفتم بگو حرکت کرده گوشیش رو جا گذاشته،به سرعت باد حاضر شدم و سوار ماشین شدم و فقط گاز می دادم ساعت 9:30 آموزشگاه بودم!یه دروغ شاخدار اما مصلحتی!به مسئول آموزشگاه گفتم که خودم تعجب کردم!گفتم بیرون بودم سوار ماشین شدم که بیام هر کار کردم ماشین روشن نمی شد حتی استارت هم نمی زد انگار برق ماشین مشکل پیدا کرده بود گوشیم هم خونه جا گذاشته بودم نشد بهتون خبر بدم که دیر می رسم!(به جان خودم مجبور بودم این دروغ شاخدار رو بگم و گرنه اهل دروغ نیستم!)خلاصه رفتم تو کلاس و درس دادم قضیه به خوبی و خوشی تموم شد.
غروب رفتم نهار خوران پیاده روی،به نهارخوران که رسیدم فهمیدم در یه حرکت کاملاً بی سایقه گوشیم رو خونه جا گذاشتم!!!وقتی رسیدم خونه با ما جون که بیرون بود تو یه پاساژ قرار گذاشتیم که برم شلوار بخرم،سوار ماشین شدم،هر کار کردم ماشین روشن نشد،استارت هم نزد،انگار برق ماشین مشکل پیدا کرده بود !!!!

پ ن:میگن امشب شب آرزوهاست،به راست و دروغش کار ندارم،اما اسمش رو دوست دارم،شب آرزوها،فکر اینکه به بهانه ی این اسم و این شب خیلیها دست به آسمون بلند میکنن و آرزوهاشونو می گن و از خدا می خوان که آرزوهاشون برآورده شه،یه حس قشنگی رو به آدم القا می کنه،آروزی دسته جمعی،مگه می شه خدا این همه دستی که امشب به سوش دراز شده رو بی جواب بذاره،از صمیم قلب آرزومی کنم همه به همه ی آرزوهاشون برسن،بخصوص خواننده های فهیم اینجا


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/28ساعت  11:29 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]