سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1-بعد از تمرین با بچه ها از سالن اومدیم بیرون،کلی پسر بچه بیرون سالن واستاده بودن که بعدِ ما تمرین بسکتبال داشتن(مینی بسکتبال)چشمم افتاد به پسر خالم،اونم اومده بود واسه تمرین،سلام کرد و جواب دادم و رد شدیم،چند روز بعد همه ی فامیل خونه خاله اینا دعوت بودیم،پسرخاله مذکور بلند خطاب به من گفت:دخترای بسکتبالیست عجب تیکه هایی هستن،قدای بلند کمرهای باریک،آدم کیف می کنه یهو یه تیم بسکتبالِ دخترارو با هم می بینه،چه همه خوشگلم بودن.
بعد من به این فکر کردم این بچه که الان 60 سانت بیشتر نیست!اینو می گه وای به روزی که 160 سانت بشه،الان رو حساب بچگی نظرش رو بلند می گه اما اون موقع...

2-برای اینکه واسه انتخاب رشته ی ارشد از اساتیدم کمک بگیرم رفته بودم دانشگاه،وارد اتاق اساتید شدم آقای ر استاد سابقم اونجا بود سلام  و احوال پرسی کردیم بعد ازش پرسیدم که فامیل من یادش هست یا نه،جالب بود فامیلی  من رو فراموش کرده بود اما بهم گفت نسبت به قبل لاغر شدی!!!
از پله ها می رم بالا آقای ک رو می بینم اونم از استادام بود،سلام می کنم،جواب میده بعد ازش در مورد انتخاب رشته می پرسم بی توجه به سوالم، با شک و تردید می گه همونی نیستی که جبرت خیلی خوب بود،یه پروژه سخت بهت دادم واسه پایان ترم 20 شدی می گم چرا استاد همونم!و دوباره سوالم رو در مورد انتخاب رشته ادامه دادم اما این بار هم بی توجه گفت:سکتبالیست بودی یادمه اما الان از ناخن های بلندت معلومه که دیگه بازی نمی کنی!!!من و دوستم با تعجب همو نگاه کردیم و من مونده بودم تو این 1 دقیقه و با توجه به اینکه کیف و وسایلم رو طوری گرفته بودم که دستام پیدا نبود کی این ناخن های منو دید!!!بعد گفت خوب اگه کاری ندارید من برم ،بهش گفتم راستش در مورد انتخاب رشته سوال داشتم اما ظاهراً شما نمی خواین جواب بدین!!!
آقای الف رو هم دیدم،می گم استاد شناختین؟شاگردتون بودم.می گه فامیلتو یادم نیست اما یادمه بسکتبال بازی می کردی نمیومدی امتحان بدی می رفتی واسه مسابقات!!!

پ ن1:
گوش بسپار،صدای خط خوردگی شعور را می شنوی؟ دوستِ عزیز ناتاشا هم با شادمانه های تلخش به جمع وبلاگنویسان پیوست،خوش اومدی دختر،اما احیاناً هیچگاه نخواهمت گفت که اینجا خانه ی من است و اینجا می نویسم،البته نمی دانم تا کی می توانم مقاومت کنم و جلوی دهانم را بگیرم شاید تا دقایقی دیگر!!!
پ ن2:
بینگالا  تو کامنتای پست قبل نوشته «همیشه خودیها بی خودی آدم رو از خود بی خود میکنن!» خیلی این نوشته به دلم نشست،کلِ پستِ منو تو یه خط گفت،دلم خواست اینجا هم بنویسمش...

 


نوشته شده در  جمعه 86/4/22ساعت  4:0 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]