سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعد از چند روز که 3 ساعت صبح و 3 ساعت بعد از ظهر کلاس داشتم،خونه بودم و از اونجا که عادت شده بود برام زود بیدار شم دیگه خودمو کشتم تا 8 بیشتر نشد بخوابم.
مامی و پدر جون سر کار بودن،ما جون هم دانشگاه کار داشت،من و می جون خونه بودیم،می جون گفت قراره 2 تا از دوستاش بیان خونه که پروژشون رو تکمیل کنن.
می رم تو آشپزخونه ناهار درست کنم،دست به کار می شم برنج رو خیس می کنم،گوشت رو می ذارم بپزه،زنگ می زنم به ما جون می گم به دوستش ناتی(تهرانیه اما دانشجوی گرگانه،دلم سوخت تنها بود اونم از طرف خودم دعوت کردم) هم بگه ناهار بیاد.
ساعت حدودِ 12 هست قابلمه برنج و گوشت هم رو گازن و دارن مراحل آخر طبخ رو طی می کنن،سیب زمینی ها رو خلال کردم که سرخ کنم برای کنار غذا،در همین حین دستم می خوره به ظرف روغن مایع و پخش زمین می شه،آشپزخونه به گند کشیده می شه،گریم می گیره.
کف آشپزخونه،میز و صندلیها همه روغنی شده بود،صندلیها رو می برم تو حموم و می شورم،کف آشپزخونه رو هم همینطور،مثل کوزت می شینم و کف آشپزخونه رو می سابم(واقعاً سابیدما!به این راحتیا که تمیز نمی شد).
از خستگی نا ندارم،ساعت دیگه شده حدود 2،بعد از اینکه کف آشپزخونه رو خشک کردم،شروع کردم به سرخ کردن سیب زمینی ها،بعد هم سالاد و ماست و خیار درست کردم.
میز ناهار خوریه داخل هال رو چیدم،سبزی و سالاد و ...رو رو میز گذاشتم،ساعت دیگه شد 3،که سر و کله بقیه هم پیدا شد،دیگه داشتم خودمو به زور می کشیدم از خستگی،زرشک و زعفرون روی پلو رو هم ریختم و گذاشتم سر میز.همه دور میز نشستن و از این سفره رنگین کلی به به چه چه کردن،بخصوص ما جون که خیلی خوش غذاست.
وقتی اون جمع رو دیدم و اینکه 7 نفر بعد از کار و خستگی اومده بودن خونه و از خوردن غذایی که من درست کردم لذت بردن،کلی خستگیم فراموش شد،بین کارای خونه تنها کاری که دوست دارم و با حوصله انجام می دم آشپزیه،و غرق لذت می شم وقتی می بینم بقیه دور میز می شینن و با اشتها می خورن.

پ ن:بارون میاد اونم از نوع شَر شَر پشت خونه هاجَر،پرده اتاقم از شدت باد داره تو هوا می رقصه...


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/17ساعت  11:36 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]