سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1-از 29 خرداد تا 6 تیر توی یکی از مدارس 21 ساعت کلاس تست ریاضی برگزار شد که دبیرشون من بودم اولین تجربم بود تا حالا فقط تدریس خصوصی داشتم اونم فقط به دانشجوها درس داده بودم و ماکزیمم دیگه تعدادشون تو کلاس 3 نفر بود اولین روز که وارد کلاس شدم با حدود 30 تا دانش آموز شیطون و حاضر به جواب و بعضاً گستاخ روبرو شدم بخصوص یکیشون که همون اول مدیر مدرسه بهم گفت که این خیلی بد و بی تربیته و تقریباً با تمام دبیرا برخورد بد داشته حتی با دبیر ریاضی پارسالش که یه آقا بود کارشون به فحش و بد وبیراه رسیده بود!!!
یه موقعهایی بود تو کلاس صداشون می رفت هوا این جور موقعها درس رو واسه یه مدت کوتاه تعطیل می کردم و فقط نگاهشون می کردم طوری که چشمم رو همشون بچرخه و بعد کلاس آروم می شد ساکتِ ساکت،اصلاً سرشون داد نکشیدم،نه بهشون خیلی رو دادم نه خیلی سخت گرفتم یه موقعهایی بود خودمم از حرفا و کاراشون خندم می گرفت و باهاشون می خندیدم و شدیداً درکشون می کردم چون خودمم شاگرد شیطونی بودم و اذیت کردن دبیرا واقعاً لذت داره،تو این هفت روز سعی کردم هیچ 2 روز متوالی رو با یه تیپ و یه رنگ لباس نَرَم مدرسه،چون اون موقعها خودمم از دبیرای خوش تیپ و خوش هیکل و تر و تمیز خیلی خوشم میومدو درسشون رو بهتر گوش می دادم.یه روز مونده به روز آخر گفتم فردا می خوام ازتون امتحان بگیرم جیغشون رفت هوا،فرداش آخر ساعت گفتم برگه در بیارین سوالا رو بنویسین بعد از کلی جیغ و ویغ و ناله،برگه در آوردن،بهشون گفتم 2 تا سوال بهتون می دم یکیش رو به دلخواه جواب بدین،سوال اول رو نوشتم یه سوال سخت،خیلی سخت ،همه داد و بیداد،اما من می خندیدم،به خواهش و التماس افتاده بودن که سوالا راحت باشه،گفتم صحبت نباشه سوال دوم رو بنویسین و سوال دوم رو بزرگ پای تابلو نوشتم« نظر خود را در مورد کلاس ،نحوه تدریس و من بنویسین» بچه ها رو داری کلی کیف کردن .آخ جون ما این سوالو جواب می دیم ای ول خانم خیلی باحالی!!گفتم هر چی دلتون می خواد بنویسین اما واقعیت رو و اگه دوست نداشتین می تونین اسمتون رو هم ننویسین.یکی یکی برگهاشونو نوشتن و بهم دادن آخر ساعت پای تابلو نوشتم «شاد باشید و شادی آفرین امروز فردا همیشه »و خداحافظی کردم اومدم بیرون.

2-بین دانش آموزا یکیشون بود با دقت گوش می داد همش ازم سوال می کرد ازم می خواست برم بالای سرش راه حل هاشو ببینم یا براش دوباره اون مطلب رو تو ضیح بدم اسمش پریسا بود یه دختر آروم که دوست صمیمی نداشت با همه دوست بود اما مثل بچه های دیگه که یه اکیپ می شدن و تو یه ردیف می نشستن و با هم جور بودن،نبود.خیلی شیک و تمیز لباس می پوشید هر روز با یه رنگ شلوار و کفش و ...میومد مدرسه(چون غیر انتفاعی بود خیلی بهشون گیر نمی دادن ) احترام خاصی برام قائل بود اگه صندلی نداشتم بدو بدو می رفت از یه کلاس دیگه صندلی میاورد قبل از ورودم تخته رو پاک می کرد،گچ میاورد اگه کسی کلاس رو شلوغ می کرد ازش می خواست که ساکت شه وقتی وارد کلاس می شدم اولین کسی بود که از جاش بلند می شد و وقتی نظرش رو خوندم متوجه علت این کار ها شدم.
اما نظر پریسا بدون هیچ کمی و کاستی دقیقاً عین چیزی که نوشته بود:
«کلاس خیلی کوتاه اما مفید با زمان کم اما بسیار عالی بود من که خیلی راضی بودم هم از شما هم از نحوه تدریستون،تریپتون هم عالیه به آدم انرژی می ده،مخصوصاً اخلاقتون،نمی تونید خشمگین باشید،خیلی دوستون دارم،امیدوارم همیشه و در هر کجا که هستید موفق و شاد باشید.شما دوست دارید که دانش آموزان واقعاً یاد بگیرن و از اون دبیرهایی نیستید که بگه و بره براتون مهمه که دانش آموز فهمیده یا نه.نمی خوام چاپلوسی کنم یا خودمو عزیز کنم همیشه تو خونه هم به فکرتون هستم کلاً از موقعی که کلاسهامون باهاتون شروع شده همش به فکرتونم.دوباره می گم دوستتون دارم.  امضا:پریسا»

پ ن1:نظرات بقیه دانش آموزا رو هم می خوام بذارم اینجا البته در پستهای بعدی چون می خوام نظرات بچه های اولین کلاسم رو داشته باشم و اینجا مطمئن ترین جاست واسه اینکه گم نمی شه کثیف نمی شه تا نمی خوره و ...
پ ن2:چیزی که خوشحالم می کنه اینه که هیچ کدوم از نظرات منفی نبوده حتی یکیش بعد خوندن نظراتشون که اکثراً بدون اسم هم بود کلی انرژی گرفتم و متوجه شدم که به چه چیزهایی توجه دارن و توش دقیق هستن ،واسه خودم که خیلی جالب بود... 


نوشته شده در  جمعه 86/4/8ساعت  3:23 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]