سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمان:چندین سال پیش    مکان:خونه قبلی
من و مامی و زن دایی و پسرش خونه بودیم بقیه بیرون بودن،هوا خوب بود در و پیکر و پنجره منجره ها همه باز بود یهو یه فروند سوسک اومد تو خونه،من بلند شدم و شروع کردم دویدن،دیدم پشت سرم صدای پا میاد می دونستم مامی و زن دایی اونقدر نمی ترسن که اینطور بخوان بدَوَن،برگشتم دیدم بَه!پسر دایی هم داره دنبال من می دَوه اینور و اونور.همون موقع خاله سوسکه رفت نشست رو پرده،منم که اینجور موقعها حاضرم از ترس بمیرم اما کرم بریزمرفتم لای پرده رو آروم با ترس و لرز باز کردم طوری که خودم اون طرف پرده قرار بگیرم که سوسکه پشتش بِهم باشه!و پسر دایی طرف دیگه که سوسکه اونجاست.پسر دایی داشت با دقت نگاه می کرد که من که انقدر می ترسم دارم چه کار می کنم که منم همون موقع با انگشت سبابه یه ضربه نه چندان محکم به پرده زدم و سوسکه شروع کرد پرواز طرف پسر دایی...اونم یه دادی زد و شروع کرد دویدن عین اسب  یورتمه می رفت.من که همونجا از دیدن این صحنه نشستم رو زمین حالا نخند کی بخندمامی و زندایی هم همینطور...
حالا این پسر دایی مذکور مزدوج شده یادم نبود از خانومش بپرسم این،هنوزم از سوسک می ترسه یا نه؟!!
فکر کن حالا اینا بعد از این که بچه دار هم شدن یه شب دور هم نشستن و گل می گن و گل می شنون یهو یه فروند سوسک وارد بشه و همشونم از سوسک بترسن،غاز غاز غاز لیک لیک لیک قطار شن و بدَوَن اینور بدَوَن اونور.یا مثلاً خانومش از سوسک نترسه،سوسک رو بگیره دنبال شوهرش چه کیفی می ده اینجور موقعها کرم ریختن،من که حاضرم از ترس بمیرم اما این کارو انجام بدم.

پ ن1:قابل ذکر است که پسر دایی نامبرده 3یا 4 سالی از من بزرگتره و اون موقع هم که این اتفاق افتاد فکر کنم دیگه 20 یا 21 سال رو حتماً داشت!

پ ن2:چه قدر دلم واسه آقایون می سوزه چون خانوما ازشون انتظار دارن که از چیزی نترسن و سوسک و مارمولک و ملخ و هر جک وجونور دیگه ای که میاد تو خونه رو بگیرن حالا خدا می دونه شاید خیلیاشونم بترسنا اما خوب واسه قیافه گرفتن هم شده مجبورن این کارو انجام بدن!!!


نوشته شده در  جمعه 86/3/25ساعت  12:51 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]