سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با صدای زمین خوردن دردانه پریدم توی هال، دیدم روی سرامیک دراز کشیده بفلش کردم، دهانش باز بود اما گریه نمی کرد، کم کم رنگش کبود شد امید از بغلم گرفتش، دیدم کاملا رنگش سیاه شد، فریاد زدم امید، نفس نمی کشه، امید هم هول کرده بود و فقط بچه را تکان می داد.

خواستم از بغلش بگیرمش تا با دهانم تنفس مصنوعی به او بدهم اما امید دستپاچه فقط دردانه را به خودش چسبانده بود دست و پام می لرزید همان طور در بغل امید دهانم را روی دهانش گذاشتم و تنفس مصنوعی را شروع کردم، نفس دوم ناگهان زد زیر گریه و صدای جیغش بلند شد...من و امید مردیم ...بغلش کردم به سینه ام چسبانده بودمش ...امید رنگ و رویش برگشته بود اولین بار بود می دیدم اینطور هول کرده ...نشست روی مبل و دیدم چشمانش قرمز است...خدایا من را با فرزندانم، با عزیزانم امتحان نکن من خیلی ضعیفم خیلی...

همیشه می گفتم خدایا هر بلایی سر من می آوری  بیاور اما بچه هایم را برایم سالم و شاد حفظ کن ... اما دیگر این دعا را نمی کنم بچه ها بد جور به من وابسته اند جوری که گاهی فکر می کنم اگر من روزی نباشم آنها چه می کنند این همه وابستگی خیلی بده البته این وابستگی برای این دو که 2 سال و نیمه هستند عجیب نیست ... 

خدایا نعمت مادر شدن را نصیب تمام زنان شایسته سرزمینم بکن خدایا همه فرزندان را برای پدر مادرها و همه پدر مادرها را برای فرزندانشان حفظ کن ...
خدایا کودکان سرزمینم سالم و شاد باشند... 


نوشته شده در  دوشنبه 92/11/21ساعت  8:9 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]