سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ظهر نازدانه در بغل امید خوابش برد، بعد هم امید خوابید، دردانه ی روی پایم بود، داشتم نقشه می کشیدم، الان دردانه هم می خوابد بعد من ناهار می خورم و نماز می خوانم و کمی می خوابم. اما دو تا چشم سفید خیره به چشمانم تمام نقشه های من را نقش بر آب کرد. نشان به آن نشان جفت پای من خواب رفت و خواب به چشم این دخترک وروجک نیامد.

بعد هم رفت سر وقت خواهرش و او را هم بیدار کرد حالا من مانده بودم و دو تا وروجک که یکی بد خواب شده بود و نق می زد و دیگری هم حسابی با او ور می رفت و جیغ و ویغ می کردند. صحنه دردناکتری که با آن مواجه بودم امید بود که آرام و راحت خوابیده بود، تا کجایم که نسوخت! همزمان از داخل پوشکشان بویی بلند شد و من هم باید دست به کار می شدم خواستم جیغ بنفشی بکشم که پاشو دیگر خسته شدم و ...

دیدم هفته ای یک بار در ماه که ما هاپو می شویم حالا که آن دوران پاچه گیری گذشته بگذاریم شوهرمان در کمال آرامش استراحت کند و مانند زنی مهربان شرایط آرامش او را فراهم کنیم، این شد که این بانوی مهربان در اتاق را بست و همسرش در خواب ناز و عمیقش باقی ماند...

ساعت 4 بود، هنوز ناهار نخورده بودم. یک پیاله سوپ برای خودم گرم کردم و همانطور که حواسم به آن دو بود، ایستاده غذایم را خوردم، نوبت نماز شد، چطور بخوانم؟ می ترسیدم بلایی سر هم بیاورند. هر کاری از دستشان بر می آید. به بهانه ای آوردمشان توی هال، همان جا سجاده ام را پهن کردم و مشغول شدم.

سجده اول هر دو آمدند پشتم سوار شدند، به بدبختی و جوری که آسیب نبینند در حین نماز از پشتم پیاده شان کردم! بعد چادرم را کشیدند جوری که به زور با دستم چادر را روی سرم نگاه داشته بودم و یک دستی قنوت را خواندم. منتظر بودند سجده بروم که به قول خودشان الاغ سواری کنند، همان لحظه نازدانه تسبیح را گرفت و انداخت دور گردنش بعد دردانه رفت سمت او و شروع کرد به کشیدن تسبیح، جیغ نازدانه هوا بود در حین نماز تسبیح را از گردن نازدانه در آوردم و ماجرا ختم به خیر شد وسط نماز هم گاهی از دستشان خنده ام می گرفت ...می گویم نمازم قبول است؟ حتما ...خدا هم کلی حالش را برد و روحیه اش عوض شد!!!

بعد هم کلی با آنها بازی کردم، حسابی خسته شدم. امید بیدار شد و تلو تلو خوران روی کاناپه ولو شد، با صدای ملیح و مهربانی گفتم امید جان برایشان آب بیاور، چیزی نگفت، دوباره گفتم، همانجور خمار و خواب آلود گفت: ای بابا صبر کن تازه بیدار شدم کمی سر حال شوم!!! گفتم 2 ساعت خوابیدی؟!! یک ساعت هم می خواهی تا سر حال شوی!!! پاشو دیگر من را کشتند و این چنین شد که ما استثناً در این ماه به جای یک هفته، دو هفته هاپو می شویمپوزخند


پ ن : 1 بهمن تولدم بود  کلی تبریک و اندکی کادو نصیبم شد ... نوش جانم


نوشته شده در  پنج شنبه 92/11/3ساعت  5:54 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]