سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دخترکها مدتی مریض بودند، مامی دستش را عمل کرده، مدتی اینترنت نداشتم...اینها بود مختصری از دلایل نبودم...بگذریم، امشب غرم نمی آید باشد برای یک موقع دیگر...

چند روزی می رفتم نهارخوران برای پیاده روی، البته قبل از اتفاقات فوق، یک روز دیدم در زمین بسکتبال دو دختر دو پسر دارند بازی می کنند، سن و سالشان کمتر از من بود آنقدر دلم خواست، آنقدر هوس کردم که رفتم جلو گفتم منم بازی! یکی از دختر ها من را شناخت پرسید فلانی نیستی؟ عضو فلان تیم بودی و بازیکن سوپر لیگ...گفتم چرا خودش هستم! اما من نمی شناختمش، فهمیدم آن موقع ها جزقل (به کسر ج و قاف) بود، هیچی بابا منظورم این است که کوچک بود،خلاصه، بازی کردم، کلی کیف کردم، آمدم خانه با آب و تاب برای امید تعریف کردم...

چند روز بعد برایم اس ام اس آمد که برای بازیکنهای قدیمی، تمرین بسکتبال گذاشتیم بیا، من را داری از ذوق داشتم می مردم، بعد از کلی جنگ و بکش و بکش، دخترکها را به بدبختی خواباندم و پرواز کردم، رفتم تمرین، دوستان قدیمی، توپ بسکتبال، من، کفش آدیداس محبوبم! شلوار و گرمکن ورزشی، شوت، جیغ، پاس کاری، دویدنهایم...

شده بودم هم آوای 10 سال پیش، دخترک کوله به دوشی که وسایل تمرینش همیشه داخل کوله اش بود، دخترکی که وقتی مدرسه می رفت حتی وقتی دانشگاه می رفت معمولا یا یک کوله بزرگ بر دوشش بود یا دو تا، کیف و کوله داشت.

یادش بخیر ، قشنگترین خاطرات من خاطرات ورزشی ام است، سختی و تلخی هم داشت... یکبار پایم شکست، از مچ پا تا بالای ران داخل گچ بود و من خیره، با همان پا رفتم اصفهان مسافرت و کلی پیاده روی و خیابان گردی کردم،اما از آن دوران فقط مزه شیرینش زیر زبانم جا خوش کرده، نمی دانید وقتی بعد از مدتها وارد زمین شدم و دست به توپ زدم چه حالی داشتم...

خبر بچه هایم را گرفتند و می گفتند هم آوا الان صاحب دو دختر است و باور نمی کردند! می گفتند خوب بدنت روی فرم مانده گفتم دخترکانم نمی گذارند بدنم دفرمه شود آخر همیشه دو تا دمبل! دستم است یا در حال دویدن هستم! یکی از بچه های بی تربیت و شیطان آن زمان آمده می گوید لعنتی چه کار کردی که دو تا شدند!!! و یک سری حرفها که نمی شود نگاشتشان!!!

پ ن: نوشته قبلی که پرید و نتوانستم پستش کنم غر نامه ای بود بس بلند و بالا که همان بهتر که پرید، نوشته حالا مطلبی بود از یک حس و حال دوست داشتنی، فرق این دو حال و هوا فقط در غلیان هورمونهای زنانه خلاصه میشود که حسابی آدم را دیوانه می کند جوری که همیشه قبلش به امید هشدار می دهم و جلو جلو به خاطر بداخلاقیها و عصبانیتهای احتمالی ام عذر خواهی می کنم!!

آخ دلم می خواهم اینجور مواقع یک گماشته داشته باشم که همه اش قربان صدقه ام برود و هر چه می گویم با ربط یا بی ربط با منطق یا بی منطق فقط بگوید چشم! دلم می خواهد یک آدم با یک شلوار گل و گشاد بیاید آرام جلویم بنشیند من هی پاچه اش را بگیرم او هیچ نگوید و پاچه اش هم تمام نشود...خداوندا، کاری کن امید شرایط فوق الذکر را دارا شود! آخر لذتی که در گرفتن پاچه شوهر است در هیییچ پاچه دیگری نیست! قربان صدقه رفتن این موجود نرینه هم لامذهب بدجور می چسبد!


نوشته شده در  سه شنبه 92/10/24ساعت  11:7 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]