سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو خیابون دیدمش و خاطره ی ترم اول برام تداعی شد...
کلاس ریشه های انقلاب داشتیم،کلاسمون از بچه های ریاضی و عمران تشکیل می شد تک و توک رشته های دیگه هم بودن،بچه های ریاضی که تقریباً هممون ترم اولی بودیم و بچه های عمران هم ترم بالایی،فرد مذکور هم که عامل بالا رفتن فشار خون دخترهای کلاسمون بود یه پسر رشته ی عمران بود،نمی دونم این آقا چه مرضی داشت که همش می خواست اثبات کنه خانوم ها ناقص العقلن!نمی دونم هم این مرض از کجا نشئت می گرفت،شاید یه مسئله ی شخصی بود!هر جلسه هم می رفت در این مورد کلی مطلب از این و اونور حفظ می کرد می رفت بالا منبر و با استاد بحث می کرد،ما هم ترم اولی،بی سر زبون اونم یه پسر پررو و بی ادب که اصلاً نمی شد باهاش بحث کرد فقط هی می شنیدیم و حرص می خوردیم،استادمون هم یه آقای مجردی بود هرزگاهی از خانومها دفاع می کرد،هرزگاهی اونم کرمش می گرفت،جوری بود بعد کلاس همه دخترا خونشون به جوش اومده بود.
تو کلاس معمولاً خانومها جلو می شستن و آقایون عقب،یه سری اومدیم تو کلاس دیدیم چند تا از دخترها دست به یکی کردن ردیفهای آخر رو گرفتن که پسرها برن جلو بشینن،فقط دو سه صندلی آخر خالی مونده بود،پسرها که میومدن تو کلاس با تعجب نگاه می کردن،دو سه تاشون که همون صندلی های باقی مونده ی آخر کلاس رو گرفتن و بقیه هم رفتن جلو،استاد اومد تو کلاس و درس رو شروع کرد،بعد از استاد همون پسر عمرانی پررو با دوستاش اومدن تو کلاس،رفتن صندلیهای ردیف اول رو گرفتن رو کولشون گذاشتن و بردن آخر کلاس،یه سر و صدایی شده بود،استاد هم برگشت بهش گفت آخه آقای ...چه کاریه! صندلی رو گرفتی رو کولت سر و صدا و گرد و خاک هم که راه انداختی خوب پسر جان بیا همین جلو بشین دیگه...
در همون لحظه من با صدایی رسا گفتم اونوقت می گه خانومها ناقص العقلن.تمام دخترهای کلاس برام دست زدن.آخیییییییییییییییییییش دلم خنک شد.اون پسر متوجه نشد کی این حرف رو زد اما بعد اون روز دیگه بالا منبر رفتنش در مورد ناقص العقل بودن خانمها نبود!
ظاهراً فرد مذکور با یکی از بچه های همون دانشگاه ازدواج کرده،آخ دلم می خواست تو خیابون که دیدمش برم جلو بگم آقای عقل کل می بینم که با یه به قول خودت ناقص العقل ازدواج کردی!آدمی که یه ناقص العقل رو واسه ادامه ی زندگیش انتخاب می کنه،نباید به عقلش شک کرد؟!!!

پ ن:اما...حوض نقاشی من پر ماهیست!


نوشته شده در  سه شنبه 86/8/1ساعت  3:18 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]