شنبه نازدانه را بردیم دکتر، گفت باید بروید بیمارستان، داخل اتاق عمل دستش را گچ می گیرند باید بیهوش شود...گریه امانم نمی داد، قبل از رفتن به اناق عمل در بغلم خوابش برد، می بوسیدمش، می بوییدمش، محکم به خودم چسبانده بودمش، وقتی می خواستند ببرندش بیدار شد و بغلم را محکم چسبیده بود و پرستار با زحمت او را از من جدا کرد.
صدای مامااان مامااان گفتنش از داخل می آمد و دلم را چنگ می انداخت. تا آخر شب بیمارستان بودیم بعد آمدیم خانه. شب موقع خواب خیلی بی تابی می کرد و خیلی لج باز شده بود تمام شب حواسم بود دستش بود که زیرش نماند و مواظبش بودم و آن شب نخوابیدم.
فردایش نازدانه را بردم پیش مامی و دردانه را آوردم خانه چون بی تابی می کرد و بهانه ام را می گرفت غروب دیدم تب کرده و سه شب این تب که ویروسی هم بود ادامه داشت و آن شبها درست نخوابیدم .
روز بعدش که خوب شد دردانه رفت پیش مامی و نازدانه آمد پیشم و این بار نوبت نازدانه بود که تب کند مگر می شود دوقلوها یکیشان مریض شود آن یکی نشود! دو شب دیگر بی خوابی ادامه داشت و امشب شب سوم است که خودم هم سرما خوردم و خیلی بی حال هستم امید هم چند روز است پشتش گرفته و خیلی درد می کند و به خودش می پیچد خدا را شکر این هفته تمام شد امیدوارم هفته بعد و بعدتر ها روزهای خوبی در انتظار همه و ما باشد.
پ ن 1: امیدوارم هیچ کس گذرش به بیمارستان و دوا و دکتر نیفتد دوندگیهایش یک طرف و هزینه هایش یک طرف.
پ ن 2: سلامتی نعمت بزرگیست که فقط زمانی که تو یا عزیزانت آن را ندارید قدرش را می دانید.