اين يک واقعيته...
اره واقعا زجرايي که کشيدي دردناک بودن...
اگه بموني حق دوستيو به جا مياري...چرا اينجوري فک نميکني که ممکنه يک عده بيانو با خوندن نوشته هاي سرشار از اميد تو...باديدن اينکه تو سختي کشيدي ولي از امتحان خدا سربلند بيرون اومدي اوناهم يک اميد تازه بگيرن....اوناهم از رحمت خدا نااميد نشن...
نوشته هاي تو ميتونه راه زندگي نشون بده...
اگه ننويسي دل من به درد مياد ها....دلت مياد ايا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اخه حيف قلم تو نيست که نوشته نشه؟؟؟ باور کن من مطمئنم که تو ميتوني يک نويسنده ماهر بش...اخه جوري کلمات و بهم وصل ميکني که زيباترين و قشنگترين معني و ميرسونه...در عين لطافت طنزي هم داره...
خودتو دور نکن ازين استعدادت... من اگه يک استعدادي داشتم حتما دنباله شو ميگرفتم..!!!!!!
و به نظرم اون خانوم حق داشته...چون نوشته هاي تو توي دوران به دنيا اومدن کوچولوهات واقعا احساسات ادمو جريحه دار ميکنه...و من ازون دکتره ممنونم که باعث شد تو کمي درنگ کني براي ننوشتن...
بي وفا نشو دوستم...