سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سین رو قبلاً در حد سلام علیک معمولی می شناختم تا اینکه امسال هم دانشگاهی و هم خوابگاهی شدیم و با هم می ریم و میام،بیشتر زمانهامونو با همیم و یه جورایی این رابطه بیشتر شده،اوایل که زنگ می زدیم بهم شروع صحبتمون سلام و احوالپرسی معمولی و رسمی بود و صمیمت و محبتی نمی شد تو حرفامون پیدا کرد،بعد مدتی که از این آشنایی گذشت یه روز زنگ زدم خونشون،با صدایی که انرژی و محبت توش موج می زد و خبری از اون احوال پرسی معمولی نبود،با گرمی (خداییش گرماش محسوس بود!)گفتم سلاااااااااااام،خوبی سین جان!چطوری(حالا اینا رو لحنش رو هم در نظر بگیرینا و یه خورده تغییر صدا واسه لوس بازی و یه جور صمیمیت بیشتر هم بهش اضافه کنین)اما سین جان به همان حالت معمول با همان صدا به همون خشکی فرمودند:الو،سلام،خوبی؟
منم خورد تو پَرَم(دلم خواست بگم کوفته سلام خوبی!اما نگفتم که!) با دشمن خونینم این جور گرم می گرفتم از پشت خط ماچ هم برام می فرستاد!اما سین!چیزی نگفتم و بقیه حرفم رو ادامه دادم.
یه سری تو اتوبوس بودیم داشتیم میومدیم گرگان یکی دو روزی نبودیم مامانش زنگ زد اونم گفت الو سلام خوبی!حالا مامی من زنگ زد منو داری سلااااااااااااااام چطورییییییییییی با کلی جلف بازی!
دوست جون جونیش که به قول خودش 15 سال با هم دوستن زنگ زد گوشی رو برداشت بازم با همون لحن بدون هیچ تغییری در صدا بدون کم و زیاد شدن محبتی که تو صداش هست گفت الو سلام خوبی!!
مقایسه کردم با زمانی که من و نازی با هم حرف می زنیم!فکر کنم نشده باشه که 2 بار یه جور با یه لحن حرفمون رو شروع کرده باشیم مگر در مواقع خاص که جایی بودیم نمی شد مسخره بازی در آورد،یه بار زنگ می زنیم اون یکی گوشی رو ور می داره این یکی با صدای بلند هر هر می خنده،یه بار تا اون یکی گوشی رو بر می داره این یکی یه سلام کش دار 1 دقیقه ای می گه!یه بار با جیغ سلام می گیم،یادمه یه بار بهش زنگ زدم نازی مثل آدم حرف زد می دونستم جایی که نمی تونه حرف بزنه،منم شروع کردم اذیت کردنش اونم هی جوابهای الکی و سر بالا می داد،بعد که قطع کردم یه اس ام اس حاوی کلی بد و بیراه بدستمان رسید!اما به اذیت کردنش می ارزید!
بعد از دقت در احوالات سین جان فهمیدم سین جان با همه همینطور صحبت می کنه حتی شما دوست گرامی لطفاً اصرار نفرمایید!
برام خیلی جالب بود،آدم یه جور حرف زدن رو برای همه به کار ببره،برای عزیزانش،دوستانش و احیاناً دشمنانش!حالا من!عاشق تنوعم،دوست دارم با یک نفر خاص هم هر بار یک جور صحبت نکنم و تو برخوردام و حرف زدنم تنوع داشته باشم البته بستگی به میزان نزدیکیم به اون داره و اینکه تا چه قدر می شه تو مدل حرف زدن جولان داد!

پ ن 1:این نوشته رو پنجشنبه شب نوشتم اما تو قسمت یادداشتهای وبلاگ مونده تا شنبه به محضر شما برسه!بمیرم واسه خودم الان که شما راحت تو خونتون نشستین دارین اینا رو می خونین و به میزان زیاد کیف می کنین!من احتمالاً تو خوابگاه تو تختم دراز کشیدم و دارم در مورد یه مساله فکر می کنم یا جواب مساله رو پیدا نکردم دارم به استاد بدو بیراه می گم،یا جواب رو پیدا کردم اما بس سخت بود بازم دارم به استاد بد و بیراه می گم!یا به سین زنگ زدم و کلی قربون صدقش رفتم و اونم باز فقط گفته الو سلام خوبی منم قطع کردم دارم بهش بد و بیراه می گم یا طبق معمول این فصل سال در حال قندیل بستنم و دارم به زمین و زمان بد و بیراه می گم!تویی که میای اینجا کله می کشی نظر نمی دی به توام بدو بیراه می گما!
پ ن 2:شما همتون می دونین هم آوا اهل بد و بیراه گفتن نیست فقط یه خورده حرصش گرفته شما اینجا راحت واسه خودتون نشستین اون یا تو خوابگاه تو تختشه ...داره به استاد بد و بیراه می گه یا ... یا ...داره بد وبیراه می گه!
پ ن 3:شاید علتش چیز دیگه باشه،نازی بهش بد و بیراه گفته می خواد سر شما خراب کنه،اینورا فردین پیدا میشه؟!


نوشته شده در  شنبه 86/7/28ساعت  12:0 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مراحل طی شده تا ورود به قالب انسان،پس از ترک محضر خدا،شبیه مراحل طی شده از بریدن نی از نیستان،تا تبدیل آن به ساز نی است.

نایی ببرید از نیستان استاد               با هفت سوراخ* و آدمش نام نهاد
ای نی تو از این لب آمدی در فریاد        آن لب را بین که این لبت را دم داد

خداوند از تک سلولی ها تا پیچیده ترین موجودات را از وجود خود آفرید،اما از روح خود فقط در انسان دمید،نَفَسِ دمیده شده در نی نیز بیانگر همین مطلب است.
درون نی خالی است و صدا در اثر نفسی که در آن دمیده می شود به وجود می آید،در حالیکه یک انتهای نی باز است انتهای دیگر آن در دهان نوازنده است و اگر انسان شخص کاملی باشد،صدایی که در درون نی به گوش می رسد،صدای خدا خواهد بود،انسان نیز همانند همین نی است،وقتی که شخص،انسان کامل می شود،در این صورت به حقیقت یک انسان شده است و با خلاصی از خویشتن خود در واقع از خود خالی می شود،او صدای خدا می شود،آیینه ی خدا می شود و به تعالی می رسد،با خدای خود یکی شده و به کمال می رسد...پایان

هفت سوراخ*:روی نی هفت سوراخ وجود داره و در وجود آدمی هم هفت مرکز انرژی(چاکرا).
اسمهای اون هفت مرکز انرژی به ترتیب از پایین به بالا:1-مولادهارا 2-سوادهیستانا 3-مانی پورا 4-آناهاتا 5-ویشودهی 6-آجانا 7-ساهاسرارا

پ ن:شاید حوصلم گرفت یه مطلب در مورد چاکراها این که هر کدوم کجا هستن و فعالیت کدوم قسمت بدن مربوط به کدومشون می شه رو نوشتم،کِی؟خودمم نمی دونم!


نوشته شده در  جمعه 86/7/27ساعت  12:0 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

پ ن:خواستم بگم یا اصلاً این نوشته رو نخونین یا اگه می خونین کاملاً با دقت بخونین و درکش کنین و لذت ببرین من که با این جملات زندگی کردم!
انسان کامل شدن به این معنی نیست که شخص،انسانی خوب و پایبند به اخلاق و نوع دوست و سرشار از عشق باشد،تا زمانی که نفس وجود دارد،حتی فکر داشتن چنین خصوصیتی فریب خویشتن است.زیرا نفس نمی تواند فراتر از منافع خودخواهانه،خود را ببیند.انسان کامل بودن یعنی دست کشیدن از تمام عادات و احساسات مثبت و منفی و اختیار کردن سرشتی ناشناخته و متفاوت با نفس،این تغییر با شعله کشیدن نور الهی در قلب انسان آغاز می شود،تغییری کامل در ذهن،سلولهای مغز و در ذره ذره بدن صورت می گیرد و انسان تبدیل به موجودی با جسمی سبکتر و شفافتر می شود.پرده ها کنار می روند،دیدگاه ها قاطع و معین می شوند و همه چیز دیده و شناخته می شود،براساس نظریه های عرفانی رایج ،این امکان برای آدمی وجود دارد که در یک بعد کاملاً متفاوت از شعور و آگاهی،همه چیز باشد.وقتی دانه یا نی شکافته می شود ظاهراً درون آن چیزی نیست اما همین هیچ،جوهره درخت است.
روح الهی از وجود متعالی به جهان مادی هبوط کرد و قدم به جهان ماده گذاشت اما فقط انسان در شکل و شمایل خداوند آفریده شد یعنی خداوند از روح خود فقط در وجود انسان دمید،کوتاه سخن اینکه،انسان از یک ساختار روحانی برخوردار است که به این دنیای مادی تعلق ندارد،بر طبق نظر تصوف،این روح خود واقعی انسان را تشکیل می دهد،و از دنیاهای دیگر،دنیای ارواح و فرشتگان،درجه به درجه به این جهان هبوط کرده است و با پوشید لباس جسم در این جهان قالب عینی یافته است.برای روحی که به این جهان تعلق ندارد،خیلی طبیعی است که آرزوی وطن خود را داشته باشد،انسان در دنیای مادی خود را با جسم یکسان می داند،و در واقع در پس تمایل به اموال،مقام،شهرت و قدرت،درد جدایی نهفته است،این درد جدایی یک روز چنان در شخص انباشته می شود و او را در بر می گیرد که او را به مویه و زاری وامی دارد،چگونه می تواند زاری نکن؟جایی که پشت سر گذاشته شده محضر یگانگی و عظمت خداوند است،بدینگونه است که نی نماد و نشانه روحی است که از وطن واقعی خود دور افتاده است،نی با صدای نافذ،غم انگیز و محزونش به خداوند شکایت می برد و می خواهد به نیستانی که از آن جدا شده باز گردد...


با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست        بی هیچ زیان،ناله و فریاد ز چیست
نی گفت ز شکرلبی بریدند مرا              بی ناله و فریاد،نمی دانم زیست

پ ن1:ادامه دارد...
پ ن2:عاشق پاراگراف آخرم بخصوص اون جا که از درد جدایی گفته و دور افتادن نی از نیستان،بازم می گم با دقت بخونین،توش غرق شین تا بیشتر از خوندنش لذت ببرین.
پ ن3: فرق پ.ن اول پست با پ.ن آخر پست در چیه؟


نوشته شده در  پنج شنبه 86/7/26ساعت  12:0 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

وجدی عظیم در تسلیم محض و چرخش درویشان به هنگام اجرای رقص سماع نهفته است،سماع تأثیر گذار است،زیرا حتی شخص بدون کوچکترین آشنایی با رفتار و تعلیمات مولوی بلافاصله درک می کند که سماع دنیای کاملاً متفاوتی را نشان می دهد،در حقیقت سماع و تفکرات مولانا درهایی به روی حقایق ماورای دنیای مادی می باشند.
براساس مکتب مولانا و صووفیگری اسلامی در قلب هر انسان چیزی به نام سر نهفته است.رازی در قلب ما شکل می گیرد و هر آنچه خلق می شود با این راز در ارتباط است،حتی طبقات مختلف آسمان هم به واسطه آن در گردشند،این راز در اختیار هر کسی قرار نمی گیرد و تنها با ریاضت طولانی و کردار نیک می توان آن را به دست آورد،این همان رازی است که شاعر و عارف ترک،یونس عمر،آن را چنین توصیف می کند«در درون من خودی وجود دارد».
آنچه که تلاش کرده ایم درک نموده و آشکار سازیم یک سِر است،بعضی کسان که به این راز دست یافته اند،زبان در قفا کشیده اند،چرا که نَفسِ دانستن را امری ندانستنی انگاشته اند و همانطور که نمی دانند چه چیز ندانستنی است،توصیفی هم برای آن ندارند،شاید به همین دلیل،مولانا،شعر و رقص و موسیقی را برای توصیف آنچه غیر قابل وصف است انتخاب کرد.
او قبل از اینکه لقب مکرم مولانا را به او بدهند،جلال الدین رومی بود،در مدرسه تدریس و در مسجد موعظه می کرد،او صوفی ای مکرم و دانشمندی محبوب بود،مولانا اولین درسهایش را نزد پدر فراگرفت و پس از مرگ پدر،نزد شاگردان او به تعلم پرداخت،به آلپو در دمشق رفت و با بزرگترین دانشمندان و صوفیان زمانه خود همکلام شد،او مانند گِل خامی در دست های این اساتید بود،اعتقادش قدم نهادن در راه این اساتید و پخته شدن در کوره ی آنها بود،او در هنگام پخته شدن،همانند دیگران تنها بود و سرانجام وقتی سِری که آن را عشق درونی نام نهاد زبانه کشید،همه هویتی را که به نام جلال الدین رومی می شناخت به خاکستر تبدیل کرد.
براساس اعتقادات مولانا، عشق چنان آتش نیرومندی است که به جز خدا،تمام موجودات دیگر را می سوزاند و نابود می کند،این سوختن برای تکامل انسانهایی که از خاک و گِل سرشته شده اند ضروری است،به اعتقاد مولانا تکامل انسان هنوز پایان نیافته،زیرا انسانها آفریده شده اند تا بالغ و کامل و متعالی شوند...ادامه دارد.

پ ن1:نیت کرده بودم صدمین نوشته ی وبلاگم در مورد مولانا باشد،که شکر خدا انجام شد.
پ ن2:نوشته ی فوق رو از روی یک سی دی در مورد رقص سماع ،که تو سفری که با اهالی یوگا داشتم از موسسه دانش یوگا هدیه گرفتم،نوشتم.البته به طور خیلی خلاصه،که خلاصش رو هم توی 3 پست می ذارم اینجا،قسمت دوم و سومش رو خودم فوق العاده دوست می دارم.
پ ن3:باورم نمی شه منی که نه دست به قلمم،نه ادعایی در این زمینه دارم،کل نوشته هایی که داشتم می شد 5،4 صفحه خاطره نویسی اونم مال عهد کُندُس پادشاه،که فقط توش ثبت شده بود زنگ اول چه درسی داشتم،چی شد،چه کار کردم یا مسابقات بسکتبال چه طور بود،اونا هم چیز خاصی نبود،کسی نمی دونست،فکر می کرد دفتر برنامه ریزیمه تا دفتر خاطرات!که الان هم خبری ازش نیست،حالا 100 تا نوشته دارم اینجا،خیلی ها!100 نوشته که بیشتر هم نوشته های خودمه،خیلی خیلی کم از مطالب جاهای دیگه استفاده کردم.خودم موندم چه طور 100 نوشته دارم،باید یه سِری بشینم آرشیوم رو بخونم ببینم چیا سَرهم کردم شده 100 تا!


نوشته شده در  چهارشنبه 86/7/25ساعت  12:5 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

روزهای بدی بود،روزهای بدی گه گذشت...
(اینا رو نوشتم واسه خودم،در واقع اولین پستی هست که فقط واسه خودم نوشتمش،واسه اینکه هر وقت تو سختی گیر افتادم این پست یادم بندازه که این نیز بگذرد،واسه اینکه یادم بندازه خیلی کارهایی که به صورت روتین انجام می دیم و دقتی بهش نداریم مثل غذا خوردن ،آب خوردن،آرام و عمیق نفس کشیدن،ممکنه یه روز بشه حسرت!واسه این که یادم بندازه که هی !تو همونی هستی که این روزها رو گذروندی،تو،هم آوا)
تا حالا شده در حسرت این باشین یه لیوان پر آب رو سر بکشین و تا قطره ی آخرش رو بخورین؟تا حالا شده دلتون تنگ بشه واسه اینکه دور میز شام و نهار با خونوادتون بشینین و غذا بخورین؟امیدوارم هیچ وقت طعمش رو نچشین...هیچ وقت...
از پاییز و زمستون 84 شروع شد،فکر می کردم سرما خوردم،گلوم درد می کرد ،خلط پشت حلق هم داشتم،رفتم پیش متخصص یه سری دارو بهم داد که همه نشون از این داشت که مریضیم سرما خوردگی سادست،اما واسم عجیب بود که چرا درد گلوم مثل گلو درد ناشی از سرماخوردگی نیست یه جور خاصی بود یه قسمت از گلوم درد می کرد!داروها رو خوردم اما تاثیر خاصی نداشت.
بعد از مدتی احساس کردم موقع غذا خوردن،غذا تو گلوم گیر می کنه تا اینکه اون شب واقعاً احساس کردم تا حدی شده که نمی تونم نفس بکشم و احساس خفگی بهم دست داد از ترس این موضوع حتی فشارم رفت بالا،فردا با مامان رفتیم پیش یه متخصص داخلی،جریان رو براش گفتم تا حرف احساس گیر کردن غذا شد،رفت بالا منبر که آره جوونها از این حالات دارن و وقتی این موضوع براشون اتفاق میوفته که کشتیهاشون غرق شده،چیه خواستگار داری،فکرت مشغوله و یه سری چرت و پرت بعد هم گفت با یه روانپزشک مشاوره داشته باشی بعد نیست!والا هر چی فکر کردم هیچ کشتی غرق شده ای تو دریای وجودم پیدا نکردم،اما این احساس گیر کردن غذا تو حلق انقدر اتفاق افتاد و اذیتم کرد که خودمم داشت باورم می شد لابد یه چیزیم هست،متخصص مملکت که بیخود نمیگه،مامان هم اصرار که بیا بریم،قبول کردم رفتیم پیش روانپزشک،من فقط جریان احساس خفگی و گیر کردن غذا رو که گفتم نه گذاشت نه برداشت گفت اینا علائم افسردگیه!منو داری!یه سری دارو نوشت تاکید هم کرد که خارجیش خوبه اونا رو بگیرم همزمان پیش یک مشاوره هم برم،بعد دوباره برم پیشش،بماند که قرصش خیلی گرون هم بود،مامان اصرار داشت داروها رو بگیریم باورش شده بود یه مرگم هست،یکی دوبار رفتم پیش یه روانشناس،یه بار هم ازم خاص براش شرح کار و از این چرت و پرت ها بنویسم بماند که نوشتم،اما از اونجایی که نمی تونم شیطنت نکنم و مسخره بازی در نیارم(اینم از علائم افسردگیه!؟)تو نامه هام تیکه پرونی کرده بودم طوری که خانوم روانشناس می خوند و هر هر می خندید،بعد همون 2 جلسه سلامت روحیم رو تایید کرد و گفت البته خیلی از افرادی که افسردگی دارن این علائم رو دارن اما تو افسردگی نداری،تو اصلاً واسه چی بهت دارو دادن تو حالت از منم بهتره! گفت شاید گرفتن نفست مشکل تنفسی باشه یه دکتر ریه برو،دوباره رفتم پیش اون دکتر کذایی گفت باید داروهات رو یواش یواش کم کنی بعد قطع کنی!(انگار با تایید حرف مشاور هم باورش نمی شد سالمم!)خلاصه از شر داروهای اون خلاص شدم.
شرایط جسمیم هیچ تغییری که نکرد هیچ شدت هم پیدا کرد،یه چند ماهی گذشته بود و شده بود بهار 85،نمی تونستم یه لیوان آب بخورم،می تونین درک کنین؟یکی یه لیوان پر آب می خورد با تعجب نگاش می کردم یعنی منم یه زمانی می تونستم یه لیوان پر آب بخورم؟!لیوان رو نصفه از آب می کردم و جرعه جرعه سر می کشیدم تازه اونم مقداریش می موند،سر میز و شام نهار نمی نشستم به بهانه ی اینکه گرسنمه یا الان اشتها ندارم غذام رو زودتر یا دیرتر از اونا می خوردم،چون دلم نمی خواست غذا از دماغشون بیاد،نگاههای نگرانشون اعصابم رو خورد می کرد،ما جون همشه دوست داره همه سر میز غذا باشن همش غر می زد که اَه هم آوا تو چرا همش تنها غذا می خوری،نمی دونست که...
گلو درد و خلط پشت حلق همچنان ادامه داشت و شدت پیدا کرده بود گوشم هم دیگه درد می کرد،رفتم پیش یه متخصص دیگه،گفت مشکل سینوزیت داری واسم یه عکس از سینوسها نوشت،عکس گرفتم،مشکل خاصی نبود،یه مدت هم موش آزمایشگاهی اون بودم،آمپول و داروهای ضد حساسیت و پماد و قطره برای گوشم.واسه نفسم هم گفتم نگاه کرد و گفت انحراف بینی که نداری اما پیش یه متخصص ریه برو.
هیچ کی درست نمی گفت چمه،یه سری دارو رو امتحان می کردن و بعد که می دیدن تغییری نکردم یه متخصص دیگه رو معرفی می کردن،گیج و سردرگم بودم،دیگه اشکم در اومده بود اما در خفا،نه جلوی مامی اینا.
دیگه شده بود اول تابستون 85،اما هیچ تغییری نکرده بودم.حرف دکتر قبلی رو گوش کردم و رفتم پیش متخصص ریه،جریان رو گفتم،معاینه کرد گفت شما شدیداً انحراف بینی داری باید عمل شه !همین اذیتت می کنه!گفتم اما متخصص گوش و حلق و بینی گفت که مشکلی نیست،گفت نه شما انحراف بینی دارین،واسه مشکل تنفسیم دارو داد باز هم داروی گرون خارجی،باز هم استفاده از داروها و بازهم بی نتیجه موندن.
با بچه ها که می رفتیم بیرون واسه شا، آروم غذا می خوردم خیلی آروم گلوم اذیتم می کرد و در جواب شوخی ها و متلکهاشون و اذیتهاشون مبنی بر آروم خودنم فقط لبخند می زدم و پا به پاشون مسخره بازی در میآوردم اما از درون داغون بودم.حتی به دوستای نزدیکمم چیزی نگفتم،معمولاً دردام مال خودمه کم پیش میاد یا شاید اصلاً پیش نیاد که تو ناراحتیهام با کسی شریک شم مگر افراد درجه اول،اون موقع تنها کسی که می تونست برام روحیه باشه خودم بودم،نوشته هام هم اون موقع علیرغم حال و روز بدم بوی امید می داد و هیچ کدوم از این حرفا رو نیومدم بنویسم و جالبتر این که خدا رو هیچ وقت به اندازه اون روزها نزدیک به خودم حس نکرده بودم.یه سی دی قرآن داشتم می ذاشتم نواش آرومم می کرد به آیاتش دقیق نمی شدم و حتی معنی فارسیش رو هم نمی دونستم فقط وقتی تو اتاقم صداش می پیچید آرومم می کرد شده بود مرهم(یه بار دیگه هم گفتم این رو به حساب مذهبی بودنم نذارین که نیستم!) 
پیش هر کدوم از دکتر ها که رفتم بهترین متخصصهای گرگان بودن،ازشون ناامید شدم مامی هم گفت حتی اگه مشکل انحراف بینی باشه ترجیح می دم تهران عمل کنی نمی ذارم اینا عملت کنن.
پیش یه متخصص گوش و حلق و بینی تهران وقت گرفتم.با پدرجون رفتم تهران جریان رو گفتم گفت مشکل انحراف بینی نداری چیز جدی ای نیست،نمی دونم به چی مشکوک شده بود گفت یه عکس باید بگیری اما امیدوارم چیزی که من حدس می زنم نباشه،پدر جون چشمش به دهن دکتر بود،از دکتر اومدیم بیرون هوا تاریک بود،پدرجون دل تو دلش نبود دلش می خواست همون شب عکس بگیریم،اما دیر وقت بود یه چند جا هم رفتیم اما قبول نکردن...
شب شده بود تو آژانس نشسته بودیم،پدرجون جلو و من عقب،شبهای تهران رو دوست دارم ماشین تو خیابونها ویراژ می داد و اشکام رو صورتم آروم و بی صدا،یه چیزی ناراحتم می کرد ناراحتی مامی و پدرجون،می دونستم خیلی رو من حساب می کنن خیلی،نمی گم از بچه های دیگشون بیشتر دوسم دارن اما می دونم انتظارشون از من بیشتره می دونم بیشتر از اونا رو من حساب می کنن این بیشتر عذابم می داد،یه لحظه فکر کردم اگه قرار باشه موندنی نباشم،مامی و پدر جون ...و باز هق هق آروم من...
فرداش رفتم برای عکس،تو بسته پودر سفید مثل گچ تو یه لیوان آب حل کردن شد یه مایع خیلی غلیظ که هر وقت دکتر می گفت باید غورت می دادم که همون لحظه عکس می گرفتن،گفتم نمی تونم غورت بدم،مشکلم همینه،به بد بختی کمی غورت دادم و عکس گرفتن،یهو دکتر با اون آقایی که عکس می گرفت اومدن،دکتر سرم داد زد...دختر جون اون یه ذزه چیه باید مقدار زیادی رو غورت بدی،و گرنه عکس رو گرفت دستش گفت این غده تو عکست رو می بینی؟درست غورت بده که عکس واضح شه و ببینم این غده درسته یا نه...داد می زد عصبی بود...چشام حلقه ی اشک شد،انقدر دل نازک شده بودم صدای بلند اشکم رو در می آورد چه برسه به داد...اون آقای دیگه متوجه حالم شد،گفت چیزی نیست فقط یه کم بیشتر غورت بده،به سختی این کار رو کردم و اون غده از عکس حذف شد!
دکتر دیگه نبود،رفته بود سفر باید میومدیم گرگان دوباره وقت می گرفتیم بریم پیشش،شهریور 85 بود از تهران که اومدیم دکتر ویلاش دعوتمون کرد،یهو به مغزم خطور کرد جریان رو براش بگم،همه چی رو گفتم،گوش کرد،گفت با شناختی که ن ازت پیدا کردم این چند روز دختر شاد و به لحاظ روحی متعادل هستی،این علائم تنها می تونه یه دلیل داشته باشه رفلکس معده،گفتم آخه گوش درد،خلط پشت حلق،گلو درد،مشکل تنفس،گفتم اصلاً من معده درد نداشتم و ندارم،احساس ترش کردن غذا هم ندارم،گفت تشخیص من با جیزایی که گفتی اینه،یه آندوسکوپی برام نوشت و من رو به یکی از دوستاش تو گرگان معرفی کرد،می دونستم آندوسکوپی درد داره،اما حاضربودم هر کاری انجام بدم که معلوم شه چمه،رفتم پیش دکتر مزبور،خودش سرطلن داشت و دیگه آندوسکوپی نمی کرد،پاسم داد یکی دیگه...
رفتم رو تخت دراز کشیدم،شلنگ رو انداخت تو حلقم،خیلی اذیت شدم،اشکام بی صدا میومد...
نتیجه ی آندوسکوپی تایید نظر دکتر بود رفلکس معده همین!چیزی که یک سال عذابم داد و هیچ کی تشخیص نداد،با درست غذا خوردن استفاده از دارو البته بلند مدت قابل درمانه،خوردن داروها رو شروع کردم،بعد یکی دو ماه،گلو درد از بین رفت،از خلط خبری نبود،نفسم نمی گرفت،راحت غذا می خوردم،و وقتی بعد از چندین ماه یک لیوان پر آب رو دستم گرفتم،چشمام رو بستم و یکدفعه سر کشیدم و خدا رو شکر کردم،هنوزم وقتی یه لیوان آب می خورم خدا رو شکر می کنم،الان دیگه سر میز غذا پیش بقیه می شینم الان دیگه ما جون غر نمی زنه که تنها می خورم...

پ ن1:از پاییز 84 تا شهریور 85 رو تمام سختیهاش رو تو چند پاراگراف نوشتم،خلاصه،خیلی خلاصه،سختیهاش خیلی بیشتز از اینا بود گفتنش سادست اما...،گر جه هر چی سختیها خلاصه شن بهتره.
پ ن2:اگه حوصلتون گرفت همش رو خوندین...خدا قوت!
پ ن3:یه لیوان پر آب خنک گوارای وجودتون،ریه هاتون پر از اکسیژن ناب و دلهاتون پر از عشق و مهربونی
پ ن4:شاد باشید و شادی آفرین
پ ن5:این روزها شیرینم،و سرشار از یه حس معنوی خاص،نمی دونم چه نوع حسیست،حس زندگی،دوست داشتن،...هر چه هست خوب روزگاریست،خوب...


نوشته شده در  دوشنبه 86/7/23ساعت  11:30 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

وارد یکی از این سایتهایی که در مورد مهاجرت تحصیلی و کاری و ...تبلیغ می کنن شدم داشتم قسمتهای مختلفش رو نگاه می کردم و می خوندم تا رسیدم به این جمله:
«آینده روشن خود را از هم اکنون پذیرا شوید و میراث و دستاوردهای اجدادی خود را به مکانی انتقال دهید که میتوانید آنرا، کانادا، خانه دوم خود بخوانید.»

پ ن:همین!زیاده عرضی نیست...
   


نوشته شده در  شنبه 86/7/21ساعت  3:3 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

می شه برای شادی روح یه آدم زنده فاتحه خوند؟!اگه می شه برام فاتحه بخونین،الان بهش احتیاج دارم نه وقتی زیر خروارها خاکم!

 


نوشته شده در  دوشنبه 86/7/16ساعت  9:0 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دلم واسه بسکتبال لک زده...
اونروز تمرین داشتیم،علاوه بر ما بچه های سوپر لیگ،بچه های لیگ دو و بچه های مبتدی هم بودن،بچه های سوپر لیگ دو به دو یار شدیم و هر دو نفر یه توپ داشتیم باید با دریبل و پاس حفظ توپ می کردیم و بچه های دیگه باید تو پ ما رو می زدن هر تیمی هم که توپش رو از دست می داد،قاطی بچه های دیگه می شد و از بقیه که توپ داشتن دفاع می کرد،در آخر هم یه تیم می موند و بقیه،جریمشون این بود که باید شنا می رفتن.
مربی جان هم برای اینکه قدرت دریبلمون بالا بره،خطا رو آزاد اعلام کرد مگر خطاهایی که خیلی آنچنانی بود،دیگه بچه ها هم نامردا تو سرو کلت می کوبیدن ازت توپ بگیرن،اولش که هنوز تعداد به نسبت کمتر بود و همه توپ داشتن ما هم با دریبل و پاس توپمون رو حفظ کردیم آخرش دیدم یه بل بشویی شده با این تعداد جمعیتی که یهو می ریزن سرت،جوردن هم باشی نمی تونی کاری کنی!در حین دریبل کردن از مربیمون پرسیدم مهمه که چه جوری حفظ توپ کنیم گفت نباید خطا کنین،راننیگ داشته باشین یا دبل کنین،گفتم هر کاری دیگه ای کنیم مجازیم گفت آره!
منم یارمو صداش کردم گفتم بیا بریم اونجا بشینیم توپ رو بینمون قرار بدیم و محکم از 2 طرف بغلش کنیم!کسی نمی تونه کاری کنه.
همین کار رو کردیم کسی متوجه ما نشد،خیلی راحت نشسته بودیم بچه ها رو نگاه می کردیم،بچه ها هم عین سگ پا سوخته می دویدن اینور و اونور.ما هم هر هر می خندیدیم.
بعد که توپ همه زده شد تازه ما رو کشف کردن ریختن سرمون!ما هم که چسبیده بودیم به توپ نتونستن کاری کنن،تایمی که مربی در نظر گرفته بود تموم شد و فقط ما توپ داشتیم.همه جریمه شدن جز ما،در حین شنا رفتن منم کرمم گرفته بود بلند بلند تعدادی که شنا می رفتن رو می شمردم،اونا هم با جیغ و ویغ به مربیمون گفتن که قبول نیست هم آوا کلک زده،شما نگفتین اینجوری هم می شه توپ رو حفظ کرد.
مربی جان هم گفت من به هم آوا هم نگفتم فقط گفتم خطا،رانینگ،دبل نداشته باشین،هم اوا هم هیچ کدومش رو نداشت.اتفاقا کار هم آوا خیلی جالب و عاقلانه بود از مغزش استفاده کرد،بسکتبال فقط یه بازی قدرتی نیست،باید خوش فکر باشین.هی مربی گفت هی من خوش خوشانم شد هی گفت هی من ...
یادش بخیر هم من هم ما جان به بازیکنان خوش فکر تیم معروف بودیم.حتی مربیمون می گفت مث که خوش فکری تو خونواده ی شما ارثیه...بماند که موقعهایی که عصبانی می شد یا اشتباهی می کردیم تمام این تعریف ها یادش می رفت و می کوبوندمون!
یه موقعهایی هم تو زندگی می شه به جای سختی کشیدن و با یه فکر بکر و یه برنامه ریزی حساب شده کاری کنی که بقیه از عهدش بر نمیان.خداییش خیلی می چسبه! 

پ ن 1:جمعه 13 مهر روز قشنگی بود،هم آوایی قشنگی بود،دوسش داشتم،فکر نمی کردم 30 نفر به این زودی همه ی جزئها رو انتخاب کنن،بماند که یه سری به جای اینکه بیان رو ایوون کنار بقیه بشینن و تو هم آوایی ما شرکت کنن رفتن کنار حوض نشستن چایی خوردن!،بماند که بعضیها گفتن وبلاگت رو بقیه معرفی میکنم تا بیان تو این هم آوایی شرکت کنن اما...ما که چیزی ندیدم!(بذار ببینم کسی دیگه نمونده من بهش متلک بگم!نه همینا بودن،«جنبه ی شوخی داشت به دل نگیرینا!»)
موقع دعا کردن چشمامو بستم و سعی کردم تمام اسمهایی که کامنت گذاشته بودن و تو هم آواییمون شرکت کردن به یاد بیارم،یکی یکی واسه همشون دعا کنم(واسه خیلی های دیگه هم که کامنتاشون اینجا نبود و همچنین واسه افراد مورد متلک قرار گرفته هم دعا کردم)
پ ن2:موقع دعا کردن 3 گروه از افراد یادم می مونن که دعاشون کنم،اونا که دوسشون دارم،اونایی که بهم می گن برام دعا کن و اونایی که رابطه ی خوبی باهاشون ندارم و ازشون ناراحتم و ازشون خوشم نمیاد!(نمی دونم چرا دقیقاً موقع دعا یادشون میفتم!فکر کنم یه جور آزمونه!)


نوشته شده در  یکشنبه 86/7/15ساعت  1:32 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خدایا!
اگر تو را نخوانم ..
اگر تو رانخوانم تا اجابتم کنی...
...تا اجابتم کنی...
پس کیست؟
کیست؟
کیست که بخوانمش...
بخوانمش تا اجابتم کند...
...تا اجابتم کند.
دلم یه جای دنج می خواد،یه جای دنج و تاریک با نور شمع و بوی عود و صدای تار و دف و
.
.
.
همه ی اینا بهونست...دلم تو رو می خواد...


نوشته شده در  چهارشنبه 86/7/11ساعت  3:8 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

این پست یه کم طولانیه خیلی وقت بود حرف نزده بودم جمع شده بود!پشنهاد می کنم اگر در حوصلتون نمی گنجه،نخونین بعداً نگین نگفتی.
1-آنچنان گربه رو دم حجله کشت،استادمون رو می گم،و ترم بالایی ها تاییدش کردن که فکر کن من،منی که به عمرم یادم نمیاد غیر شب امتحان موقع دیگه ای درس خونده باشم،جلسه ی دوم درس رو جلو جلو خوندم هم کتاب اورجینال رو!هم ترجمش رو!به جان خودم چنان اعتماد به نفسی از ما گرفت که تمام شب به این فکر می کردم چرا تغییر رشته ندادم برم یه رشته ی راحت،مدیریتی،چیزی.ولی خداییش دوره ی لیسانس که هیچ وقت تجربه ی اینکه درس رو از قبل نگاه بندازم برم سر کلاس نداشتم اما این بار که اولین بارم بود تجربه ی خوبی بود خداییش رو هوا مطلب رو می قاپیدم،بماند که تمام اصطلاحات و کلمات لاتینی رو هم که به کار می برد بلد بودم و جند تا از کلماتی رو هم که پرسید جواب دادم،خدا می دونه چند تا از همکلاسیها فحش و بد و بیراه بارم کرده باشن تو دلشون!
2-رفتم پیش مسئول خوابگاه می گم یک سوئیت واسه بچه های ارشد کمه،می گه چه کار کنم خانوم،تقاضا زیاد شده،بگم جا نداریم،خوب بود اگه خودت هم دیر میومدی بهت می گفتیم جا نداریم؟یعنی می گی چون شما ارشدی باید جاتون راحت باشه می خواین درس بخونین فضای زیاد می خواین بچه های کارشناسی چی؟!
گفتم آقا حرف من این نیست،من نگفتم که فقط واسه ما کاری کنین،من اصلاً حرف کارشناسی و کارشناسی ارشد زدم مگه؟می گم چرا سوئیت بیشتری در نظر نمی گیرین،گفت:همه سوئیت ها پر شده،گفتم:خوب یه ساختمون دیگه یه جای دیگه،چپ چپ نگام کرد و گفت:تو شهر نیست،چنین ساختمونی پیدا نمی شه،خندم گرفت،گفتم:می خواین من برم بگردم پیدا که کردم بیام بهتون بگم؟(می خواست با نگاش منو بکشه!)گفت:نیست خانوم نیست،بعد هم مشغول کارش شد،حوصله ی بحث نداشتم.اومدم بیرون.
(اینجا یه چیزهایی نوشته بودم به دلایل امنیتی سانسور شد!)
3-از همینجا اعلام می کنم با تمام آدمهای گرسنه،و تمام دانشجویان بی غذا مانده همدردی می کنم(دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد!)،خداییش هیچ وقت اینجوری برام پیش نیومده بود،صبح به اندازه ی یه گنجشک کوچولوی ناز!صبحانه خوردم با  سین با اتوبوس از گرگان حرکت کردیم،تا رسیدیم بدو بدو رفتیم دانشگاه،همه هم روزه بودن هیچی نمی شد بخوری،بعد رفتیم خوابگاه،تو سوئیتمون 2 نفر دیگه هم بودن،دیگه ساعت حدود 4 اینا بود،جفتمون از گرسنگی نا نداشتیم،تازه هم رفته بودیم اونجا،خیر سرمون جایی هم بلد نبودیم بریم یه چی گیر بیاریم بخوریم از یکیشون که خیلی شل و ول هست عین شیر برنج وا رفته می مونه پرسیدم دانشگاه غذا چیز به درد بخوری می ده؟گفت تو ماه رمضون نه خبری نیست گفتم شماها چه کار می کنین پس؟یه نگاه به لاک صورتی ناخنای پام انداخت!و گفت من که روزه ام واسه افطارم هم غذا آوردم!
حدودای غروب بود که فشارم افتاد پایین!هوا هم نسبتاً سرد بود منم لباس گرم نبرده بودم پتو سفریم رو دورم پیچیده بودم هر جا می خواستم برم چون یاری بس عزیز بهش چسبیده بودم و رهاش نمی کردم،سین برام چایی آورد خوردم یکم بهتر شدم،شماره یه پیتزا فروشی خوب رو از بچه ها گرفتیم ساعت 8 بود گفتم زنگ بزنم ساندویچی،پیتزایی یه چی بیارن خوابگاه بخوریم،هر چی زنگ زدیم کسی جواب نداد،ساعت 8:30 بود که سین گفت من می رم نون پنیر بخورم،من گفتم اینا حتماً چون ماه رمضون هست شاید ساعت کاریشون فرق می کنه حالا من یه لقمه کوچولو نون پنیر می خورم تا ساعت 9 دوباره می زنگم،یک لقمه خوردن همانا تمام نون و پنیر رو بلعیدن همان به جان سین!مزه ی بهترین کبابها رو می داد!
شب هم گفتم هیچی جام عوض شده خوابم نمی بره،اما وقتی رفتم تو تختم عملاً بیهوش شدم!
4-ممنون از همه ی کسایی که تو هم آواییم شرکت کردن،جالب بود پدر جون بهم گفته بود جزء23 رو می خواد بخونه و من یادم رفته بود تو کامنتا بنویسم،شب آخر دوباره بهم گفت،گفتم یادم رفته بود بنویسم بذارید برم ببینم اگه کسی بَرش نداشته باشه شما بخونین،اومدم کامنتا رو باز کردم دیدم همه ی جزئها انتخاب شده به غیر از جزء 23!!اونم نصیب پدر جون جانم شد!


نوشته شده در  دوشنبه 86/7/9ساعت  10:14 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]