سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از همه در موردشان پرسید، همه از سمت یا مدرک تحصیلیشان صحبت کردند، به من که رسید گفت خوب شما چه کار می کنید؟ خندیدم و گفتم به شغل شریف بچه داری مشغولم ... آقای دکتر ح چه قدر از این جوابم خرسند شد گفت کاش همه مثل شما فکر می کردند، کاش همه آن را شغل شریفی می دانستند، دوستی آن طرفتر گفت فوق لیسانس ریاضی است به خاطر بچه هایش کارش کمرنگ شده، دکتر بی توجه به حرف او به سخنانش ادامه داد ... تمام مدت آن مهمانی مخاطبش من بودم و من چقدر لذت بردم از همصحبتی این مرد فهیم و دانا و چقدر همان 2 ، 3 ساعت بودن با او به دانسته هایم اضافه کرد بعضی ها طول عمر زندگی شان زیاد نیست اما عرضش زیاد است و از آن به بهترین شکل استفاده می کنند، خوش به حالش ...

به من گفت همه برداشتشان از جمله " بهشت زیر پای مادران است" این است که مادران به بهشت می روند اما این جمله یعنی، هر جا که مادر است بهشت آنجاست ...


نوشته شده در  دوشنبه 92/11/28ساعت  9:12 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

جدا از بالا و پایین هایی که زندگی هر فردی دارد و بحرانها و مسائلی که هر فرد در طول زندگی پشت سر می گذارد معتقدم 90 در صد یا شاید هم 100 درصد افراد در طول زندگی 2 بحران را حتما تجربه می کنند نمی دانم اسمش را می شود بحران گذاشت یا نه اصلا انتخاب اسمش با خودتان...

یکی از این بحرانها بعد از ازدواج و دیگری بعد از بچه دار شدن نمایان می شود ... اینکه چه طور ما مدیریت بحران کنیم و بتوانیم از این دو، سالم و سلامت بیرون بیاییم خیلی مهم است...خیلی از ازدواجها در همان سالهای اول کارشان به طلاق کشیده می شود، جدای از خیلی مسائل که منجر به طلاق می شود یکی از آنها همین بحران است با مثال بگویم...

نامزد هستند به عنوان یک فرد مورد اعتماد آمدند و با من درد و دل کردند از انتظارتشان نسبت به هم از کوتاهی هایی که هر کدام معتقد بودند در حقشان شده، از خانواده هایشان، از اینکه مدتی است از کنار هم بودن لذت نمی برند و کارشان شده بحث های بی نتیجه، دخترک گریه افتاد، پسرک با عصبانیت پاهایش را تکان می داد، از ترسی که به دل دخترک افتاده بود که از چشمانش می خواندم که ترسش این است نکند به درد هم نمی خوریم نکند کارمان به جدایی می کشد نکند ... 

من هم 4 ساعت تمام گذاشتم حرف بزنند، وسط حرفشان می پریدم، گاهی دعوایشان می کرذم، گاهی از آنها می خواستم که نوع نگاهشان را عوض کنند...مثلا پسرک می گفت دخترک خیلی تند و محکم حرف می زند من دلم می خواهد حرف زدن همسرم به من آرامش دهد می گفت بعضی وقتها حرف عادی می زند اما انگار دعوا دارد و من هم عصبانی میشوم گفت دلم می خواهد مثلا مثل شما حرف بزند شما الان حرف زدید من کلی آرام شدم ...

می دانستم این خصلت دخترک عوض بشو نیست، دخترک یک مهندس موفق است که خودش شرکت زده و کلی هم با این و آن کار می کند، از تواناییهای دخترک برای پسرک گفتم، از این که این خصلت در محیط زمخت و مردانه کاری یک حسن است، باید باشد، از مدیریت قوی دخترک گفتم و ...

پسرک به خودش آمد، دخترک هم همینطور ... اول که آمدند صحبت کنند درمانده بودند و مستاصل حرفها که تمام شد آرام شده بودند، آنقدر آرام که دخترک زد زیر گریه گفت راحت شدم، پسرک هم دخترک را بغل کرد و من جمعشان را ترک کردم تا بقیه سنگهایشان را دو نفری وا بکنند...

خیلی از زوجهای جوان هستند که اول زندگی که دچار این بحران می شوند بلد نیستند مدیریتش کنند، کاملا طبیعیست دو فرد و دو خانواده مختلف با سلایق و توقعات و انتظارات مختلف به هم متصل می شوند و قطعا این وسط به خاطر این اختلافاتی که هست هم بین دو فرد هم بین خانوده ها و هم بین فرد و خانواده ممکن است مشکلات و حرف و حدیثهایی پیش بیاید اما این دو نفر باید بتوانند هم مسائل مربوط به خود و هم مسائل مربوط به خانواده ها را حلاجی کنند و حتی گاهی از بعضی مسائل چشم پوشی کنند...یک مدت که می گذرد خود فرد تعجب می کند که چرا قبلا این مسئله کوچک انقدر برایش مهم بوده و حتی گاهی از نوع نگاهش به آن مسئله خنده اش می گیرد...

این بحران بعد از بچه دار شدن هم به وجود می آید، پذیرفتن نقش جدید پدری و مادری، بیدار خوابی ها و کلافگی های اوایل زایمان، افسردگیهای ناشی از آن ، مرد تنهایی که الان همسرش بیشتر مادر بچه اش است تا همسرش، زمان کمی که برای وقت گذاشتن برای هم دارند، همه و همه دست به دست هم می دهد که زن و مرد از هم دور شوند در این میان هم مرد باید   حواسش به همسرش و شرایط خاص او باشد و هم زن باید بداند جدا از عشق مادری، عشق دیگری هم هست که تشنه بودن و حضورش است...

چندین مورد افرادی را دیدم که بعد از بچه دار شدن و مشکلاتی که بچه با خودش آورد کارشان به جدایی کشید...بگذریم این پست مخاطب خاص دارد...برایم کامنت خصوصی گذاشته بود و خواسته بود کمکش کنم، این پست بیان تجربیاتم بود امیدوارم کمکی برایت باشد و در نهایت برای حل مشکلت پیشنهادم مراجعه با مشاور است دوست خوبم... اما بدان این بحرانها طبیعیست و با درایت تو می گذرد، به سلامت می گذرد...


پ ن: زندگی هایتان آرام ، دلهایتان پر از عشق و دوستی و ...شاد باشید و شادی آفرین


نوشته شده در  یکشنبه 92/11/27ساعت  9:9 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

با صدای زمین خوردن دردانه پریدم توی هال، دیدم روی سرامیک دراز کشیده بفلش کردم، دهانش باز بود اما گریه نمی کرد، کم کم رنگش کبود شد امید از بغلم گرفتش، دیدم کاملا رنگش سیاه شد، فریاد زدم امید، نفس نمی کشه، امید هم هول کرده بود و فقط بچه را تکان می داد.

خواستم از بغلش بگیرمش تا با دهانم تنفس مصنوعی به او بدهم اما امید دستپاچه فقط دردانه را به خودش چسبانده بود دست و پام می لرزید همان طور در بغل امید دهانم را روی دهانش گذاشتم و تنفس مصنوعی را شروع کردم، نفس دوم ناگهان زد زیر گریه و صدای جیغش بلند شد...من و امید مردیم ...بغلش کردم به سینه ام چسبانده بودمش ...امید رنگ و رویش برگشته بود اولین بار بود می دیدم اینطور هول کرده ...نشست روی مبل و دیدم چشمانش قرمز است...خدایا من را با فرزندانم، با عزیزانم امتحان نکن من خیلی ضعیفم خیلی...

همیشه می گفتم خدایا هر بلایی سر من می آوری  بیاور اما بچه هایم را برایم سالم و شاد حفظ کن ... اما دیگر این دعا را نمی کنم بچه ها بد جور به من وابسته اند جوری که گاهی فکر می کنم اگر من روزی نباشم آنها چه می کنند این همه وابستگی خیلی بده البته این وابستگی برای این دو که 2 سال و نیمه هستند عجیب نیست ... 

خدایا نعمت مادر شدن را نصیب تمام زنان شایسته سرزمینم بکن خدایا همه فرزندان را برای پدر مادرها و همه پدر مادرها را برای فرزندانشان حفظ کن ...
خدایا کودکان سرزمینم سالم و شاد باشند... 


نوشته شده در  دوشنبه 92/11/21ساعت  8:9 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

ظهر نازدانه در بغل امید خوابش برد، بعد هم امید خوابید، دردانه ی روی پایم بود، داشتم نقشه می کشیدم، الان دردانه هم می خوابد بعد من ناهار می خورم و نماز می خوانم و کمی می خوابم. اما دو تا چشم سفید خیره به چشمانم تمام نقشه های من را نقش بر آب کرد. نشان به آن نشان جفت پای من خواب رفت و خواب به چشم این دخترک وروجک نیامد.

بعد هم رفت سر وقت خواهرش و او را هم بیدار کرد حالا من مانده بودم و دو تا وروجک که یکی بد خواب شده بود و نق می زد و دیگری هم حسابی با او ور می رفت و جیغ و ویغ می کردند. صحنه دردناکتری که با آن مواجه بودم امید بود که آرام و راحت خوابیده بود، تا کجایم که نسوخت! همزمان از داخل پوشکشان بویی بلند شد و من هم باید دست به کار می شدم خواستم جیغ بنفشی بکشم که پاشو دیگر خسته شدم و ...

دیدم هفته ای یک بار در ماه که ما هاپو می شویم حالا که آن دوران پاچه گیری گذشته بگذاریم شوهرمان در کمال آرامش استراحت کند و مانند زنی مهربان شرایط آرامش او را فراهم کنیم، این شد که این بانوی مهربان در اتاق را بست و همسرش در خواب ناز و عمیقش باقی ماند...

ساعت 4 بود، هنوز ناهار نخورده بودم. یک پیاله سوپ برای خودم گرم کردم و همانطور که حواسم به آن دو بود، ایستاده غذایم را خوردم، نوبت نماز شد، چطور بخوانم؟ می ترسیدم بلایی سر هم بیاورند. هر کاری از دستشان بر می آید. به بهانه ای آوردمشان توی هال، همان جا سجاده ام را پهن کردم و مشغول شدم.

سجده اول هر دو آمدند پشتم سوار شدند، به بدبختی و جوری که آسیب نبینند در حین نماز از پشتم پیاده شان کردم! بعد چادرم را کشیدند جوری که به زور با دستم چادر را روی سرم نگاه داشته بودم و یک دستی قنوت را خواندم. منتظر بودند سجده بروم که به قول خودشان الاغ سواری کنند، همان لحظه نازدانه تسبیح را گرفت و انداخت دور گردنش بعد دردانه رفت سمت او و شروع کرد به کشیدن تسبیح، جیغ نازدانه هوا بود در حین نماز تسبیح را از گردن نازدانه در آوردم و ماجرا ختم به خیر شد وسط نماز هم گاهی از دستشان خنده ام می گرفت ...می گویم نمازم قبول است؟ حتما ...خدا هم کلی حالش را برد و روحیه اش عوض شد!!!

بعد هم کلی با آنها بازی کردم، حسابی خسته شدم. امید بیدار شد و تلو تلو خوران روی کاناپه ولو شد، با صدای ملیح و مهربانی گفتم امید جان برایشان آب بیاور، چیزی نگفت، دوباره گفتم، همانجور خمار و خواب آلود گفت: ای بابا صبر کن تازه بیدار شدم کمی سر حال شوم!!! گفتم 2 ساعت خوابیدی؟!! یک ساعت هم می خواهی تا سر حال شوی!!! پاشو دیگر من را کشتند و این چنین شد که ما استثناً در این ماه به جای یک هفته، دو هفته هاپو می شویمپوزخند


پ ن : 1 بهمن تولدم بود  کلی تبریک و اندکی کادو نصیبم شد ... نوش جانم


نوشته شده در  پنج شنبه 92/11/3ساعت  5:54 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

دخترکها مدتی مریض بودند، مامی دستش را عمل کرده، مدتی اینترنت نداشتم...اینها بود مختصری از دلایل نبودم...بگذریم، امشب غرم نمی آید باشد برای یک موقع دیگر...

چند روزی می رفتم نهارخوران برای پیاده روی، البته قبل از اتفاقات فوق، یک روز دیدم در زمین بسکتبال دو دختر دو پسر دارند بازی می کنند، سن و سالشان کمتر از من بود آنقدر دلم خواست، آنقدر هوس کردم که رفتم جلو گفتم منم بازی! یکی از دختر ها من را شناخت پرسید فلانی نیستی؟ عضو فلان تیم بودی و بازیکن سوپر لیگ...گفتم چرا خودش هستم! اما من نمی شناختمش، فهمیدم آن موقع ها جزقل (به کسر ج و قاف) بود، هیچی بابا منظورم این است که کوچک بود،خلاصه، بازی کردم، کلی کیف کردم، آمدم خانه با آب و تاب برای امید تعریف کردم...

چند روز بعد برایم اس ام اس آمد که برای بازیکنهای قدیمی، تمرین بسکتبال گذاشتیم بیا، من را داری از ذوق داشتم می مردم، بعد از کلی جنگ و بکش و بکش، دخترکها را به بدبختی خواباندم و پرواز کردم، رفتم تمرین، دوستان قدیمی، توپ بسکتبال، من، کفش آدیداس محبوبم! شلوار و گرمکن ورزشی، شوت، جیغ، پاس کاری، دویدنهایم...

شده بودم هم آوای 10 سال پیش، دخترک کوله به دوشی که وسایل تمرینش همیشه داخل کوله اش بود، دخترکی که وقتی مدرسه می رفت حتی وقتی دانشگاه می رفت معمولا یا یک کوله بزرگ بر دوشش بود یا دو تا، کیف و کوله داشت.

یادش بخیر ، قشنگترین خاطرات من خاطرات ورزشی ام است، سختی و تلخی هم داشت... یکبار پایم شکست، از مچ پا تا بالای ران داخل گچ بود و من خیره، با همان پا رفتم اصفهان مسافرت و کلی پیاده روی و خیابان گردی کردم،اما از آن دوران فقط مزه شیرینش زیر زبانم جا خوش کرده، نمی دانید وقتی بعد از مدتها وارد زمین شدم و دست به توپ زدم چه حالی داشتم...

خبر بچه هایم را گرفتند و می گفتند هم آوا الان صاحب دو دختر است و باور نمی کردند! می گفتند خوب بدنت روی فرم مانده گفتم دخترکانم نمی گذارند بدنم دفرمه شود آخر همیشه دو تا دمبل! دستم است یا در حال دویدن هستم! یکی از بچه های بی تربیت و شیطان آن زمان آمده می گوید لعنتی چه کار کردی که دو تا شدند!!! و یک سری حرفها که نمی شود نگاشتشان!!!

پ ن: نوشته قبلی که پرید و نتوانستم پستش کنم غر نامه ای بود بس بلند و بالا که همان بهتر که پرید، نوشته حالا مطلبی بود از یک حس و حال دوست داشتنی، فرق این دو حال و هوا فقط در غلیان هورمونهای زنانه خلاصه میشود که حسابی آدم را دیوانه می کند جوری که همیشه قبلش به امید هشدار می دهم و جلو جلو به خاطر بداخلاقیها و عصبانیتهای احتمالی ام عذر خواهی می کنم!!

آخ دلم می خواهم اینجور مواقع یک گماشته داشته باشم که همه اش قربان صدقه ام برود و هر چه می گویم با ربط یا بی ربط با منطق یا بی منطق فقط بگوید چشم! دلم می خواهد یک آدم با یک شلوار گل و گشاد بیاید آرام جلویم بنشیند من هی پاچه اش را بگیرم او هیچ نگوید و پاچه اش هم تمام نشود...خداوندا، کاری کن امید شرایط فوق الذکر را دارا شود! آخر لذتی که در گرفتن پاچه شوهر است در هیییچ پاچه دیگری نیست! قربان صدقه رفتن این موجود نرینه هم لامذهب بدجور می چسبد!


نوشته شده در  سه شنبه 92/10/24ساعت  11:7 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نوشته بودم، پرید، حال دوباره نوشتنش را ندارم...تا بعد...


نوشته شده در  سه شنبه 92/10/17ساعت  7:50 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]