سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1-دیروز صبح آب را باز کردم داغ بود،هیجان زده پریدم داخل حمام،اما چشمتان روز بد نبیند چشم بر هم زدنی آب سرد شد،عین بید می لرزیدم نفهمیدم چطور دوش گرفتم،فکرش را بکن هوای داخل حمام آنقدر سرد شده بود که ها می کردم بخار از دهانم می آمد بیرون،در حمام را باز کردم و عین تیری که از چله کمان رها شده باشد پریدم بیرون،طوری که می جان با تعجب ازم پرسید چیه؟چی شده؟خوبی؟و من در حالی که دندانهایم به هم می خورد پشت سر هم می گفتم غلط کردم،غلط کردم، ...
2-دوست دوست می جان با آب سرد دوش گرفت،آمد بیرون،سکته کرد،مرد...!
3-آن همسایه ی سنبل ما که ذکر خیرش در پست قبل هم آمده بود در جواب سوال«چرا گاز قرمز می سوزد؟»فرمودند:«ببین عزیز دل برادر این گاز از خارج می آید نوع گازش با گاز ایران فرق می کند،گاز ایران آبی می سوزد،اما گاز خارج قرمز می سوزد،نوعش با هم فرق می کند،نگران نباشید»......و هم آوایی که بعد از شنیدن این جملات گهربار که مامی نقل قول می کرد روی زمین ولو شد!

4-اعلام کرده بودند از سه شنبه مشکل گاز مرتقع می شود دیروز که خبری نبود،امروز صبح همان یه فینقیل شعله ای هم که داشتیم قطع شد!اما گوش شیطان کر،چشمش کور،دندش نرم و ...از ظهر سر و کله اش پیدا شده،جان هر کسی دوست می دارد اگر چشمتان شور است بعد از خواندن این سطور کوبیدن به تخته با قدرت هر چه تمام تر را فراموش نکنید!
5-امروز با یکی از دوستانم در ساری صحبت می کردم از دیروز یعنی سه شنبه،توجه داشته باشید سه شنبه،ببین گفتم سه شنبه ها،گازشان به کل قطع شده و گاز ندارند!

پی نوشتی که فقط خودم ازش سر در می آورم1:امروز انگشت سبابه ام درد گرفت اما راضی بودم و خوشحال،امروز بازوی دست راستم خسته شد اما راضی بودم و خوشحال،امروز چشمانم اذیت شد اما راضی بودم و خوشحال،امروز شامه ام هم اذیت شد اما راضی بودم و خوشحال،امروز از گرما کلی عرق ریختم اما راضی  بودم و خوشحال،امروز پر از حسهای خوب بودم،راضی بودم و خوشحال....
پی نوشتی که فقط خودم ازش سر در می آورم8:2


نوشته شده در  چهارشنبه 86/10/26ساعت  8:25 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-گاز خانه قطع می شود متوجه نمی شوند،وصل می شود باز هم متوجه نمی شوند حالا خواب بودند یا هر چیز دیگر نمی دانم،گاز جمع می شود،کلید برقی زده می شود و خانواده ای که دیگر نیستند...
2-بعضی از مردم اینجا یاد گرفته اند می روند گاز را از بیرون انگولک می کنن(همان قلمبه ای که جلوی در همه ی خانه ها می باشد مقصود است!)بعد با سیمی،چیزی آن را می بندد و بعد معجزه اتفاق می افتد!!!! فشار گاز زیاد می شود خیلی زیاد ،کار خیلی خطرناکیست،ممکن است در بعضی مواقع فشار گاز به قدری زیاد شود که حتی باعث منفجر شدن بخاری شود،که شنیده ها حاکیست در گرگان چند خانه دچار چنین حادثه ای شدند،تو را به جان هر کسی دوست دارید دست از انگولک کردن این قلمبه های بی آزار بر دارید،بی گازی قابل تحمل است اما رفتن عزیزی ...
3-این یارو همسایه ی طبقه بالا را می گویم،آدم نفهمیست،کم پیش می آید برای آدمها لقب بد بگذارم اما خداییش اضافه کردن کلمه ی «گاو» آخر اسمش به واقع حق است!و فکر هم نکنم برایم در پرونده ی اعمالم برای نامیدن او به این نام گناهی ثبت شود!فرد مذکور قلمبه ی بی آزار را انگولک کرده بود و من بی خبر از همه جا نشسته بودم دیدم گرما وجودم را فرا گرفته،مانده بودم خدایا با این بی گازی و این افت فشار گاز این گرما از کجاست؟نکند عصبانیم،فشارم بالاست که اینچنین گر گرفته ام!؟نه بابا حالم خوب است.ممم نکند عاشق شدم گرمای عشق است و خودم خبر ندارم؟!دیوانه ای؟!تو این سرما و بی نانی مگر آدم عاشق می شود؟!فکر هم که می کنم این مدت را از سرما بیشتر خانه بودم و هیچ آدمی هم که گروه خونش به ما بخورد ندیده ام و دل نبسته ام پس این احتمال هم رد می شود!با نگاهی به پشت سر و دیدن شعله بخاری منبع گرما را پیدا می کنم،اما بس این مدت یا شعله اش را ندیده ام یا شعله اش خیلی کم بوده،می گویم بابا،این هم توهم است قضیه همان سراب و بیابان و این حرفاست!اما گرما زیاد می شود خیلی،توهم نیست واقعیت است!مامی که از کار مرتیکه ی مذکور خبر داشت زنگ می زند اداره گاز و می گوید فشار گاز زیاد است،آقا گازی می گوید منطقه شما فشار گاز خیلی کم است،اگر قلمبه ی بی آزار را با چیزی بستید حتماً باز کنید اگر فشار گاز کم نشد حتماً شیر اصلی گاز ساختمان را ببندید،که کار دوم را انجام دادیم و فعلاً روی هوا نیستیم.

پ ن1:یک شب هم که فشار گازمان زیاد بود خودمان قطعش کردیم!
پ ن2:در منطقه ای که دختر خاله ام زندگی می کند به علت بالا بودن مصرف برق یکی از این قلمبه های زردی که مربوط به برق و این چیزا می شه منفجر شد،دوباره وصل کردند بازهم منفجر شد،دوباره وصل کردند اما هنوز منفجر نشده خبر انفجارش را خواهم نوشت!
پ ن 3:یک نکته ای را متوجه شدم من اسم این قلمبه ملمبه هایی که مربوط به برق و گاز و ...می شود بلد نیستم البته بعضی کلماتش را بلدم ها!اما موقع گفتن راحت تره،اعتماد به نفس نداشتم بنویسمشان بلکم غلط باشد!کلاً اصطلاحاتی از این دست را خیلی بلد نیستم،یاریم کنید!


نوشته شده در  دوشنبه 86/10/24ساعت  1:54 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

«یا حق
هم آوای عزیزم
فاصله ها بینمان زیاد است...
اما قسم به قلب مهربانت که انعکاس زیبایی اش را می توانم با چشم دل در چهره ی مهربانت ببینم، دلم با دلت همدل است و دوستت دارم شهرزاده ی دیار عشق. 
                                                                                  در پناه بهترین یار
                                                                             قربانت نجمه        تیر ماه 85»
این متن رو اول کتابی که بهم هدیه کردی نوشتی و وقتی ما جان برای مسابقات بسکتبال اومده بود کرمان دادی به اون که برام بیاره و من چه قدر غر زده بودم که چرا دقیقاً زمانی که من بسکتبال رو کنار گذاشتم باید مسابقات اونجا برگزار بشه!...
5 دی که می شه یاد تو میوفتم،یاد روزهایی که تازه خواننده ی وبلاگت شده بودم و تو از اون حادثه ی تلخ می نوشتی،یاد روزهایی که وبلاگت جلوم باز بود و اشکام رو گونه هام سرازیر،یاد روزهایی که تحسین می کردم صبر و مقاومت تو رو،یاد روزهایی که ...
 خوبیه امسال اینه که تو این روز امیرت کنارته،یه همدل واقعی...
نجمه ی نازنینم بدون که امروز دلم پیش دلت...یاد عزیزان تو و تمام عزیزان رفته ی بم گرامی...

 

پ ن#:برای مدتی به غیبت صغری می رویم،امید است که دلتنگی ننموده و جامه ندارنید،انشاالله و تعالی باز خواهیم گشت.
پ ن$:از الان تاااااااااا احتمالاً 1 بهمن این وبلاگ آپ نمی شه،تازه پست 1 بهمن رو هم الان باید بنویسم و تاریخ نمایشش رو بذارم 1 بهمن چون اون روز گرگان نیستم و امتحان تحقیق در عملیات اونم از نوع پیشرفتش رو دارم!..اون زمان نیازمند یاری سبزتان هستم!دعام کنین.
پ ن مخصوص:ما جونم،گلکم،نازنین ترین نازنین تولد 6 دی ات مبارک،اگه بدونی چه قدر،چه قدر خدا رو به خاطر داشتنت شاکرم،یکی از دلایلی که زمستون رو دوست دارم همین آغاز تو،توی این فصله...


نوشته شده در  چهارشنبه 86/10/5ساعت  9:56 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مگر می شود؟مگر می شود از جنس زمستان باشی و در اولین روز این فصل زیبا سکوت کنی و نگویی چه حس خوبی داری از آمدنش،از با باران آمدنش...

پ نi:این فصل پر است از آغاز،آغاز من ، آغاز عزیزانی عزیزتر از جان و آغاز دوستانی که دوستشان می دارم.
پ نii:همیشه زمستان را دوست داشتم اما حس امسالم نسبت به زمستان به گونه ی دیگریست،چراییش را خودم هم نمی دانم،هر چه هست خوب حسیست،منتظرم،منتظرم و دلم می خواهد در آخرین روز زمستان امسال بیایم و بنویسم که «به واقع چنین بود»...


نوشته شده در  شنبه 86/10/1ساعت  9:43 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]