سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سر درگمم مثل گورخری که نمیدونه سیاهه با راه راهِ سفید یا سفیده با راه راهِ سیاه!


نوشته شده در  چهارشنبه 85/6/8ساعت  10:49 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

مامان تعریف می کرد:لباس مردونه پوشیده بود اما از لحاظ فیزیکی و روحی ظرافتهای زنانه داشت که کاملاً مشهود بود زبان به حرف گشود و از مشکلش گفت،گفت که با این لباسا بخصوص به خاطر فیزیک بدنیش معذبه.گفت دوست داره مثل خانمها لباس بپوشه مثل اونا تو جامعه باشه،توی یکی از روستاهای اطراف گرگان زندگی می کرد خانوادش اونو یه جور ننگ می دونستن اومده بود دنبال کاراش برای عمل،نمی دونست باید چه کار کنه پیش کی بره پولی هم نداشت که بتونه از مخارج عمل بر بیاد،خونوادش هم نه تنها کمکش نمی کردن تهدیدش کرده بودن که اگر بخواد مثل خانوما لباس بپوشه ترکش می کنن.

دیشب سینما بودم رفته بودم فیلم آتش بس رو ببینم نقش دلارام منو یاد اون انداخت وقتی حرف می زد همه می زدن زیر خنده آیا واقعاً اگر باز هم از مشکلات دلارام و امثال اون با خبر باشن بازام می خندن؟!من و خونوادم جزه معدود یا شایدم تنها افرادی بودیم که نخندیدم .به چی بخندیم؟!به مشکل نچندان کوچک یک همنوع؟به اینکه آدم وقتی از همه جا بریده می شه کم میاره پناه می بره به خونواده،اما اینا از حمایت خونواده هم بی بهره اند؟به مشکل مالی اونا برای هزینه های سنگین عمل؟به چی؟ به چی؟

نمی دونم،درکشون سخته،من اطلاعی ندارم آیا واقعاً جایی هست که چنین آدمایی که پول هم ندارن مراجعه کنند و کمک بگیرن؟

تنها کاری که ار دستم بر میاد دعاست،دعا برای اینکه خدا شعور بالایی به ما بده برای درک چنین آدمایی و صبر زیاد و روحی قوی به اونها...


نوشته شده در  یکشنبه 85/6/5ساعت  10:28 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بگذار که نورهایت بدرخشند:

مردم اغلب نامعقول،بی حساب و خودخواهند!تو در هر حال آنها را ببخش.

اگر مهربان هستی،ممکن است مردم به تو تهمت بزنند که خودخواه بوده و زیاده روی می کنی!تو در هر حال مهربان باش.

اگر موفق هستی،ممکن است چند دوست غیر واقعی و چند دشمن واقعی پیدا کنی!تو در هر حال موفق باش.

اگر تو صادق،جوانمرد،بخشنده،و با حقیقت باشی ممکن است مردم تو را گول بزنند!تو در هر حال صادق و روراست باش.

اگر آسوده و شادمان،بردبارو متین باشی،ممکن است مردم به تو حسادت کنند!تو در هر حال شاد و بردبار باش.

هر کار خیر و خوبی را که امروز انجام می دهی،غالباً مردم،فردا آن را فراموش می کنند!تو در هر حال سازنده و خوب باش و کار خوب انجام بده.

چیزی را که برای ساختنش سالها وقت صرف کرده ای،بعضی ها یک شبه توانسته اند آن را خراب کنند.تو در هر حال بساز.

بهترینها را به دنیا ارائه کن با اینکه ممکن است هرگز کافی نباشد!ولی تو در هر حال بهترین کاری که می توانی در دنیا انجام بده.

سرانجام

در تشریح و تحلیل آن می بینی:

آنچه می گذرد بین تو و پروردگار است و هرگز بین تو و مردم نبوده است.


نوشته شده در  جمعه 85/6/3ساعت  12:5 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

27 سال در انتظار یه فرشته معصوم بودن کم نیست ،الان 7 ماهه اون فرشته اعلام حضور کرده 2 ماه مونده پا به این دنیا بذاره،وقتی گفت:کاش بیاد فقط صدای گریشو تو این خونه بشنویم(همه می گن صدای خنده بشنویم اما اینا به صدای گریه و شیون اون کوچولو راضین!)دلم یه جوری شد کاش 2 ماه دیگه بیام خبر سلامتی اون فرشته و مامانشو اینجا بنویسم...کاش!
نوشته شده در  شنبه 85/4/31ساعت  11:21 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

 خونه قبلیمون ویلایی بود با 3 تا باغچه خیلی کوچک اگر 3 تا باغچه رو به هم می چسبوندی کلاً می شد یه مربع 1.5 *1.5 اما تو همون باغچه کوچک یه درخت ازگیل بود که اولش من ازش بلندتر بودم اما قد کشید و از من بلندتر شد از دیوار خونه هم زد بالا و چه ازگیلای خوشمزه ای داشت.

 یه درخت انگور داشتیم که خودش بدون توجه رشد کرد اوایل گوشه گیر بود کز کرده بود گوشه دیوار و خودشو بالا می کشید اما کم کم کل حیاط خونه رو پوشوند خونه همسایه هم کله کشیده بود و ما تابستونا از آفتاب سوزان در امان بودیم و وقتی انگور می داد خوشه های انگور آویزون می شد واقعاً زیبا بود.

 یه گل کاغذی داشتیم که بهتره بگم درخت گل کاغذی! اونم قد علم کرده بود با گلای فراوون و زیبا ،کافی بود یکی دو روز خونه نباشیم وقتی میومدیم در رو باز می کردیم حیاط خونه با گلای کاغذی قرمز که از شاخه جدا شده بودن به طور کامل فرش شده بود و من چه قدر به وجد میومدم از دیدن این صحنه،یه گوشه باغچه هم بابا گلای نرگش وحشی کاشته بود که بهار که می شد خود نمایی می کردن و من هنوز نفهمیدم چرا بهشون لقب وحشی دادن با اون چهره های معصوم و زیبا!

چندین سال پیش هم تو همون باغچه ای که ازگیل در اومده بود گل رز داشتیم که گلبرگاش مثل یه پارچه مخملی با رنگ جگری بود و یه گل محبوبه شب که شبا، بوش آدمو مست کرد،اما اونا کم کم از پیش ما رفتن!

علاوه بر این 3 باغچه بابا دور تا دور حیاط رو هم با گلدونا پر کرده بود هر کی وارد خونمون می شد به خصوص اگر دفعه اولش بود خیلی خوشش میومد و لذت می برد و یه 10 دقیقه ای مشغول تماشا و صحبت در مورد گلا و درختا می شد.

اما الان تو آپارتمانمون 3 تا باغچه هست 10 برابر اونجا اما از هیچ کدوم از زیبایی های اونجا خبری نیست!اما باید اعتراف کنم منظره این خونمون فوق العادست از زیبایی خونه قبلی کم نداره.

اصلاً همه جای شمال زیباست و من بارها خدا رو شاکر بودم و هستم که دختر شمالیم ،چون روحیه من عجیب نیازمند بودن تو چنین جاییه.یه موقع هایی که برای مسابقات می رفتم شهرای دیگه تازه می فهمیدم تو چه بهشتی زندگی می کنم البته از آسمون شهرای کویری هم نمیشه گذشت! 

 


نوشته شده در  دوشنبه 85/4/26ساعت  11:25 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

سکوت را تمرین کنید.

زیرا صدای خداوند را تنها زمانی در قلب خود می شنوید که:

زبان بی حرکت،طوفان متوقف و امواج آرام گردد.


نوشته شده در  پنج شنبه 85/4/15ساعت  11:22 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

پشتش نوشته شده بود:

مدپوشان بدانید آخرین مد کفن است!

 


نوشته شده در  یکشنبه 85/4/4ساعت  11:52 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]