سفارش تبلیغ
صبا ویژن

1-آوا کوچولوی شیرین زبون از دستشویی میاد بیرون و دستشو مشت می کنه و به مامانش می گه مامان امروز پی پیم این شکلی بود مامانش می گه مگه قبلاً چه شکلی بود آوا هم کف دستشو باز می کنه و می گه این شکلی!(قابل ذکر است که آوا،گلاب به روتون چند روز اسهال بود و اونروز ظاهراً رو به راه شده بود!)

2-امیر یه بچه کنجکاو که در مورد همه چی سوال می کنه و هر جوابی که بهش بدی بلافاصله می پرسه چرا؟و باز جواب بعدی و بازهم چراهای اون!!موقع شام امیر کنار من نشسته بود در عرض 5 دقیقه 500 تا سوال پرسید منم از اونجا که معتقدم باید با حوصله جواب چراهای بچه ها رو داد یکی یکی جواب می دادم،دیدم نه این ول کن نیست هر چی می گم دوباره می گه چرااااا؟منم در یه حرکت کاملاً خبیثانه به آخرین سوال اون یه جواب نا مفهوم دادم و منتظر عکس العملش شدم دیدم با تعجب نگام کرد و دیگه سوال نکرد منم خوشحال و خندان یه قاشق از غذا رو تو دهنم گذاشتم و گفتم بذار فعلاً ذهنش در گیر این جواب باشه تا بعد از شام درست حسابی جوابشو بدم!

3-کتایون یه دختر 7 ساله ی شیطون و حاضر به جوابه،از اون بچه هاست که اگه رو ببینه از سر و کولت بالا میره،یه بار که من در چنگش اسیر شده بودم،سحر خواهرش گفت:بهش بگو فکر می کنی کاری که انجام می دی خیلی بامزست؟!منم اینو گفتم و با تعجب دیدم کتایون آروم رفت تو خودش و یه گوشه نشست،انقدر که دلم سوخت و رفتم بغلش کردم و بوسیدمش و اونم نشون داد بی جنبست و روز از نو روزی از نو!!!  عکس العملش نسبت به این جمله خیلی برام جالب بود من هر چی با هر زبونی بش گفتم،ول کن معامله نبود اما با همون یه جمله آروم گرفت در واقع بهش برخورد.

4-راننده ی سرویس کتایونِ مذکور یه بار ظاهراً تو مسیرِ رسوندنِ کتایون به خونه یه خانمی رو سوار کرده بود،فرداش که راننده مامانِ کتایون رو می بینه بهش می گه ببخشید دیروز من دختر خالم رو تو مسیر دیدم سوارش کردم و ...اما کتایون نذاشت حرفش رو ادامه بده گفت نخیرم دختر خالت نبود دوست دخترت بود آدم با دختر خالش که اینجوری حرف نمی زنه!!!راننده هم کلی سرخ و سفید شده بود...معلوم نیست اون دو تا چیا گفتن که کتایون بو برده!!!

5-خیلی موقعها وقتی بچه ای رو می بینم خوب خودم کرم می ریزم باهاشون بازی می کنم و سر به سرشون می ذارم رو این حساب وقتی بچه ای میاد خونمون اصولاً خودش رو به من می چسبونه و با من ارتباط برقرار می کنه اما خوب یه موقعهایی هم کار به کارشون ندارم یا اصلاً دفعه ی اوله که می بینمشون اما بازم میان پیش من انگار که هم سن و سال خودشون رو دیدن!!!هدیه هم از اون بچه هاست وقتی می بینتت از دور چنان می دوه طرفت و خودشو می ندازه بغلت،حالا جالبه که وقتی هم  بهت نزدیک می شه اصلاً از سرعتش کم نمی کنه با همون سرعت اولیه که شتاب گرفته می پره بغلت چند بار نزدیک بود جفتمون بخوریم زمین،همچین استخونی هم هست ،یه بار آرنجش رفت تو شکمم تا 10 دقیقه از درد به خودم می پیچیدم،منم دفعه ی آخری که دیدمش وقتی از دور داشت میومد طرفم از ترس آسیب دیدن!در یه حرکت باز هم خبیثانه جا خالی دادم!بعد که ازم رد شد آروم واستاد منم دستش رو گرفتم بعد در نهایته ملایمت بغلش کردم!

6-سینا!اوه اوه این اعجوبه ی قرن رو باید ببینید یه بچه ی شااااااااد،شیطون،پر از ادا و اطوار و رفیق فابریک مامانم!مامی وقتی اینو می بینه ها مثل اون بچه میشه دنبال هم می کنن بیا وببین، خودش به تنهایی واسه خندوندنه 40 تا آم بزرگ کفایت  می کنه،از دلقک بودنش هر چی بگم کم گفتم،جالبه که سینا خیلی دیر به حرف اومد اما همون زمان هم با کاراش و صداهایی که از خودش در میاورد همه ضعف می کردن از خنده،سینا در حین انجام هر کاری باشه وقتی صدای آهنگ شاد رو می شنوه می ره رو ویبره می پره وسط می رقصه ادای همه رو هم در میاره از مامان و باباش و جد آباد و همه رو!سینا همش 4 سالشه!

پ ن در مورد پست قبلی:ظاهراً پست قبلی خیلی سوال برانگیز شده بوده که اصلاً باکره ی روحی یعنی چی؟حتی با ایمیل هم این سوال از من پرسیده شد...نمی خواهم خیلی توضیح بدم در موردش فقط خواستم ارجاع بدمتون به کامنت پست قبلی که نسل سوخته ی عزیز(اگه شما نسلِ سوخته هستین ما باید نسلِ جزغاله باشیم!)گذاشته بود ظاهراً فقط ایشون یه چیزایی دستگیرشون شده بود که می ذارم به حساب 4 تا پیرهنی که بیشتر از ما پاره کردن.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/4/27ساعت  12:39 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

تا سن 24 سالگی باکره ی روحی موندن هم خیلیه ها...

نه؟


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/24ساعت  11:59 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-بعد از تمرین با بچه ها از سالن اومدیم بیرون،کلی پسر بچه بیرون سالن واستاده بودن که بعدِ ما تمرین بسکتبال داشتن(مینی بسکتبال)چشمم افتاد به پسر خالم،اونم اومده بود واسه تمرین،سلام کرد و جواب دادم و رد شدیم،چند روز بعد همه ی فامیل خونه خاله اینا دعوت بودیم،پسرخاله مذکور بلند خطاب به من گفت:دخترای بسکتبالیست عجب تیکه هایی هستن،قدای بلند کمرهای باریک،آدم کیف می کنه یهو یه تیم بسکتبالِ دخترارو با هم می بینه،چه همه خوشگلم بودن.
بعد من به این فکر کردم این بچه که الان 60 سانت بیشتر نیست!اینو می گه وای به روزی که 160 سانت بشه،الان رو حساب بچگی نظرش رو بلند می گه اما اون موقع...

2-برای اینکه واسه انتخاب رشته ی ارشد از اساتیدم کمک بگیرم رفته بودم دانشگاه،وارد اتاق اساتید شدم آقای ر استاد سابقم اونجا بود سلام  و احوال پرسی کردیم بعد ازش پرسیدم که فامیل من یادش هست یا نه،جالب بود فامیلی  من رو فراموش کرده بود اما بهم گفت نسبت به قبل لاغر شدی!!!
از پله ها می رم بالا آقای ک رو می بینم اونم از استادام بود،سلام می کنم،جواب میده بعد ازش در مورد انتخاب رشته می پرسم بی توجه به سوالم، با شک و تردید می گه همونی نیستی که جبرت خیلی خوب بود،یه پروژه سخت بهت دادم واسه پایان ترم 20 شدی می گم چرا استاد همونم!و دوباره سوالم رو در مورد انتخاب رشته ادامه دادم اما این بار هم بی توجه گفت:سکتبالیست بودی یادمه اما الان از ناخن های بلندت معلومه که دیگه بازی نمی کنی!!!من و دوستم با تعجب همو نگاه کردیم و من مونده بودم تو این 1 دقیقه و با توجه به اینکه کیف و وسایلم رو طوری گرفته بودم که دستام پیدا نبود کی این ناخن های منو دید!!!بعد گفت خوب اگه کاری ندارید من برم ،بهش گفتم راستش در مورد انتخاب رشته سوال داشتم اما ظاهراً شما نمی خواین جواب بدین!!!
آقای الف رو هم دیدم،می گم استاد شناختین؟شاگردتون بودم.می گه فامیلتو یادم نیست اما یادمه بسکتبال بازی می کردی نمیومدی امتحان بدی می رفتی واسه مسابقات!!!

پ ن1:
گوش بسپار،صدای خط خوردگی شعور را می شنوی؟ دوستِ عزیز ناتاشا هم با شادمانه های تلخش به جمع وبلاگنویسان پیوست،خوش اومدی دختر،اما احیاناً هیچگاه نخواهمت گفت که اینجا خانه ی من است و اینجا می نویسم،البته نمی دانم تا کی می توانم مقاومت کنم و جلوی دهانم را بگیرم شاید تا دقایقی دیگر!!!
پ ن2:
بینگالا  تو کامنتای پست قبل نوشته «همیشه خودیها بی خودی آدم رو از خود بی خود میکنن!» خیلی این نوشته به دلم نشست،کلِ پستِ منو تو یه خط گفت،دلم خواست اینجا هم بنویسمش...

 


نوشته شده در  جمعه 86/4/22ساعت  4:0 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

داشتم کتاب «دایرة المعارف یوگا» نوشته«رضا مهاجر»رو می خوندم،رسیدم به این:
«زنبور عسل برای عشق به گل روی آن قرار گرفته و در صورتی که قبل از بسته شدن گلبرگها فرار ننماید در داخل قبر قرار گرفته و خواهد مرد.ماهی مزه آب را دوست دارد و اگر از آب خارج شود می میرد.گوزن موسیقی را دوست دارد و به وسیله فلوت زدن شکارچی به دام می افتد.فیل احساس لمس کردن را دوست دارد و با لمس کردن به اسارت در می آید.حشره روشنایی را دوست دارد و در شعله خواهد سوخت.
همه موجودات فوق به هلاکت خواهند افتاد زیرا آموخته اند و به این خو گرفته اند که از یک حس استفاده کنند.اما انسان باید کوشش نماید بر پایه حواس خود(پنج حس)از خواستن بی اراده و بی بصیرت خود را نجات دهد و بدین ترتیب از روی شکاف انحرافی و دام ِ تک تک احساسات پَرِش نماید.»
خودمونیما خیلی موقعها دلبستگیهامون بیچارمون می کنه،خیلی وقتا از کسی یا جایی که انتظارش رو ندارم ضربه ی کاری رو می خوریم،فقط واسه این که خودمون اصرار می کنیم و میخوایم،واسه اینکه بی بصیرت می خوایم...


نوشته شده در  سه شنبه 86/4/19ساعت  11:29 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

گاهی و قتا فاصله ی بین اشک و لبخند می شه به اندازه ی عرضِ یک کوچه،اینور کوچه چراغونیه و عروسی،اونور کوچه پارچه ی سیاه و عزاداری...

پ ن:بعضی وقتا هم میشه به اندازه یه چشم بر هم زدن...


نوشته شده در  دوشنبه 86/4/18ساعت  10:16 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

بعد از چند روز که 3 ساعت صبح و 3 ساعت بعد از ظهر کلاس داشتم،خونه بودم و از اونجا که عادت شده بود برام زود بیدار شم دیگه خودمو کشتم تا 8 بیشتر نشد بخوابم.
مامی و پدر جون سر کار بودن،ما جون هم دانشگاه کار داشت،من و می جون خونه بودیم،می جون گفت قراره 2 تا از دوستاش بیان خونه که پروژشون رو تکمیل کنن.
می رم تو آشپزخونه ناهار درست کنم،دست به کار می شم برنج رو خیس می کنم،گوشت رو می ذارم بپزه،زنگ می زنم به ما جون می گم به دوستش ناتی(تهرانیه اما دانشجوی گرگانه،دلم سوخت تنها بود اونم از طرف خودم دعوت کردم) هم بگه ناهار بیاد.
ساعت حدودِ 12 هست قابلمه برنج و گوشت هم رو گازن و دارن مراحل آخر طبخ رو طی می کنن،سیب زمینی ها رو خلال کردم که سرخ کنم برای کنار غذا،در همین حین دستم می خوره به ظرف روغن مایع و پخش زمین می شه،آشپزخونه به گند کشیده می شه،گریم می گیره.
کف آشپزخونه،میز و صندلیها همه روغنی شده بود،صندلیها رو می برم تو حموم و می شورم،کف آشپزخونه رو هم همینطور،مثل کوزت می شینم و کف آشپزخونه رو می سابم(واقعاً سابیدما!به این راحتیا که تمیز نمی شد).
از خستگی نا ندارم،ساعت دیگه شده حدود 2،بعد از اینکه کف آشپزخونه رو خشک کردم،شروع کردم به سرخ کردن سیب زمینی ها،بعد هم سالاد و ماست و خیار درست کردم.
میز ناهار خوریه داخل هال رو چیدم،سبزی و سالاد و ...رو رو میز گذاشتم،ساعت دیگه شد 3،که سر و کله بقیه هم پیدا شد،دیگه داشتم خودمو به زور می کشیدم از خستگی،زرشک و زعفرون روی پلو رو هم ریختم و گذاشتم سر میز.همه دور میز نشستن و از این سفره رنگین کلی به به چه چه کردن،بخصوص ما جون که خیلی خوش غذاست.
وقتی اون جمع رو دیدم و اینکه 7 نفر بعد از کار و خستگی اومده بودن خونه و از خوردن غذایی که من درست کردم لذت بردن،کلی خستگیم فراموش شد،بین کارای خونه تنها کاری که دوست دارم و با حوصله انجام می دم آشپزیه،و غرق لذت می شم وقتی می بینم بقیه دور میز می شینن و با اشتها می خورن.

پ ن:بارون میاد اونم از نوع شَر شَر پشت خونه هاجَر،پرده اتاقم از شدت باد داره تو هوا می رقصه...


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/17ساعت  11:36 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

ببین عزیزم،اگر موقعی که از دیگران می خوای کاری برات انجام بدن یه لطفاً هم بچسبونی تهِ درخواستت،بد نیست،طلب که نداری از مردم،گوشی موبایل هم شارژش تموم می شه،پیغام می ده please recharge.

پ ن:از امروز سعی می کنم برای کامنتهای که گذاشته میشه،در قسمت پاسخ مدیر وبلاگ،جوابی بنویسم البته آنهایی که قابل جواب دادن باشه!


نوشته شده در  شنبه 86/4/16ساعت  10:53 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

رو تختم وول می خورم ساعت حدود 5 عصره،هوا فوق العادست،بارونِ نم نم ، صدای برخوردش با برگ درختا،عاشق این صدام،صدای زندگی،دلم می خواد برم زیر بارون بِدَوَم،جواب دلم رو می دم،شلوار جین و مانتو و شالم رو می ذارم رو تختم که بپوشم،اما نه ،کاپشن شلوار ورزشیه آبیم رو ترجیح می دم.
می رم نهار خوران،ماشینو پایین تر از بابا طاهر پارک می کنم،اولِ مسیر رو آروم راه می رم و کم کم به سرعتم اضافه می کنم که بدنم واسه دویدن گرم بشه،همین طور که بالاتر می رم بارون تند تر می شه،شروع می کنم به دویدن،بارون هم می خوره تو صورتم،به هتلِ راه و ماه که می رسم انقدر بارون تند می شه که از موهام آب می چکه و کاپشن ورزشیم کاملاً خیس می شه .آدمای دیگه ای هم هستن که اومدن پیاده روی،یه نگاه به دور و برم می کنم می بینم خلوته و کسی این نزدیکی نیست،صبر می کنم اون یه ماشین هم از کنارم رد شه،بعد سرم رو می گیرم سمت آسمون،از شدت بارون تمام صورتم انقدر خیس می شه که انگار مشت مشت روش آب ریختی،چشم بر هم زدنی می بینم مسیر تموم شد و من جلوی در ماشینم،دلم نمیاد برم،من و بارون و و طیبعت و دل کندن؟یه دور هم با ماشین می رم بالا هر چیزی صفای خودش رو داره،به جاده جلو روم نگاه می کنم بارون همین طور می خوره به شیشه و جاده پشت قطرات بارون قایم می شه،برف پاک کنو می زنم و دوباره جاده،دوباره بارون و دوباره قایم موشک بازیه جاده و قطره های بارون ، و صدایی که تو ماشین می خونه همسفر تنها نرو،بیا تا با هم بریم،سرنوشتمون یکیست،هر دو مون مسافریم....

پ ن:امروز و دیروز با دویدن زیر بارون زندگی کردم،دختر خوبی شدم و دوباره پیاده روی رو از سر گرفتم،از پارسال فروردین بساط پیاده روی به راهه،اما این اواخر یک ماهی بود که نرفته بودم،اما بارونِ این چند روز منو کِشوند به ناهار خوران و فهمیدم این یه ماه یه چیزی کم داشتم...مرسی بارون بابتِ یادآوریِ این موضوع!


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/14ساعت  11:56 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

تاپ و شلوار سفیدم رو می پوشم،ملحفه ی سفیدم رو هم پهن می کنم،روفرشی رو از پام در میارم و پام رو روی ملحفه می ذارم،گیره ی موهام رو باز می کنم وسرم رو به چپ و راست یه تکون می دم تا موهام مثل آبشار بریزن رو شونه هام،دلم می خواد بین این همه سفیدی،سیاهی موهام خودنمایی کنه.یکی از آهنگهای *شاکتا کائور خالسا رو میذارم آهنگی که خیلی دوسش دارم...

listen....... listen listen listen  to my heart song
i will never forget you
i will never forsake you

صاف می ایستم و پاهامو کنار هم قرار می دم،کف دو تا دستمو رو هم میذارم و از آرنج خم می کنم و به حالت نیایش جلوی بدنم نگه می دارم،چشمامو می بندم و ...

.....listen......listen listen listen

**سوریاناماسکار رو انجام می دم و به خورشید سلام می کنم و بعد هم باقی حرکات رو انجام می دم و در آخر یه لذت و آرامش خاص،و در آخر سرشار از انرژی حیاتی،و در آخر من و یه دنیا سپاس از تو به خاطر نعمتات،و در آخر من و تو ...

.....listen......listen listen listen

من و فقط تو،تویی که حضورت رو نورت رو نه جای دیگه که تو وجود خودم،تو قلبم جستجو می کنم،انقدر که دلم می خواد خودمو محکم بغل کنم چون با این کار تو رو هم در آغوشم حس میکنم ، دلم می خوادچشمامو ببندم و با تمام وجود حست کنم لمست کنم،تازه الان می فهمم حلاج چرا گفت انا الحق...

......listen

پ ن:تو نی ای از من جدا...

*شاکتا کائور خالسا :یک یوگیه بزرگ و نویسنده کتاب یوگا برای بانوان و ارائه دهنده یک مجموعه موسیقی زیبا ودلنشین برای یوگا و مراقبه.
**سوریاناماسکار: یا سلام بر خورشید یکی از حرکات اساسی یوگا که تلفیقی از 12 حرکت هست که بلافاصله و بی وقفه باید پشت هم انجام بشه و حرکت بسیار بسیار مفید و لذت بخشیه...


نوشته شده در  سه شنبه 86/4/12ساعت  2:0 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

پریسای مذکور در پست «اولین تجربه 1 »اومد و ازم پرسید که جایی خصوصی هم تدریس می کنم یا نه می خواست تست بیشتری برای امتحان کار کنه بهش آدرس آموزشگاه رو دادم ،3 جلسه اومد و از جلسه چهارم دیگه نیومد،گفت کلاس خصوصی زیاد می رم،مامانم خیلی بهم گیر می ده،این 3 جلسه هم که اومدم بهشون گفتم دارم می رم کتابخونه،پول کلاسها رو هم تو این 3 جلسه از پول تو جیبیم که پس انداز کرده بودم دادم،منم با تعجب داشتم نگاش می کردم،قبلاً داشتم شاگردی که مشکل مالی داشت و ازش پول نگرفته بودم،اما پریسا مشکل مالی نداشت و می دونستم بیشتر از اینکه واسه تست کار کردن بخواد بیاد برای دیدن من میاد اونجا،واسه همین فقط بهش گفتم بشین با دقت درس رو بخون تست هایی رو هم که تو کلاس تا حالا کار کردیم بخون،خودت هم تست بزن،اگر اشکال داشتی می تونی بیای ازم بپرسی،خوشحال شد و تشکر کرد...نمی خواستم این مدت رو که تا کنکورش(کنکور فنی و حرفه ای)مونده تو رفت و اومد به آموزشگاه هدر بده...

پ ن:بعضی از بچه ها انقدر روحشون لطیفه و انقدر زود تحت تاثیر قرار می گیرن که برای آیندشون نگرانم،از حضورشون تو اجتماعی که پر ازگرگه می ترسم،می ترسم دوست و از دشمن تشخیص ندن و ندونن برای کی باید احساس صرف کنن و لطمه بخورن،فقط میتونم دعا کنم،از خدا بخوام که خودش هوای این بچه ها و دلاشونو داشته باشه و امیدوار باشم که به بلوغ فکری برسن و به زندگی و آینده منطقی نگاه کنن...پریسای مهربون آرزوی منم برات همینه 


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/10ساعت  11:39 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]