سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریا خیلی بهمون خوش گذشت،حدوداً 18 نفر بودیم،هر کاری دلمون خواست انجام دادیم،ساعت 2:30 صبح دلمون بستنی خواست نشستیم دور هم خوردیم،ساعت 3:30 صبح دلمون دریا خواست،رفتیم کنار ساحل،هیچ کی غیر ما نبود،کلی خوندیم و رقصیدیم،یه شب هم که داشتیم از دریا برمی گشتیم ویلا،یه قسمتی از ساحل که کاملاً تاریک بود یه 206 پارک بود کلی هم آهنگای قشنگ داشتن،خوب ما هم دلمون خواست،اونا هم مثل ما چند تا خونواده بودن،رفتیم کنارشون،نه سلامی نه علیکی همه یه حلقه درست کردیم و شروع کردیم دست زدن آقای الف هم شروع کرد به خوندن،بعد هم اومدن وسط حرکات موزون! انجام دادن،آقایون با هم می رقصیدن،خانومها هم یه حلقه درست کردن و شروع کردن به رقصیدن،اونا از اصفهان اومده بودن،بعد هم ازشون خداحافظی کردیم،دیگه هم ندیدیمشون چون آقای دکتر ح از تهران اومد و ما رو به ویلاش دعوت کرد،این شد که چون از ویلای قبلی نقل مکان کردیم دیگه دوستای اصفهانیمونو ندیدیم،حیاط ویلای دکتر خیلی زیبا بود این عکسها رو از اونجا گرفتم.

  

   

  

یه شب هم دلمون بلال خواست درست کردیم خوردیم.

این عکسها رو هم دوست می دارم.

  

یه کار دیگه هم کردم،یه نامه بلند و بالا واسه خدا نوشتم تو نامم واسه همه دعا کردم حتی واسه شمایی که میاد اینجا رو می خونین، اونایی که می شناختمتون رو حتی اسماتون رو هم نوشتم بعد هم نامه رو انداختم تو آب.

پ ن1:کامپیوترم به نت وصل نمی شه همش پیغام می ده there was no dial tone، مودم نصبه،خط تلفن هم مشکلی نداره شب قبلش هم به نت وصل شدم اما از فرداش دیگه وصل نشد الان هم از لپ تاپ دوستم که خونمون هست تونستم بیام نت،نمی دونم چش شده.
پ ن2:البته این دوست احتمالاً تا هفته دیگه خونمون هست اگه باشه که هیچی اما اگه نباشه تا مشکل کامپیوتر خودم حل نشه نمی تونم آپ کنم در ضمن آخر هفته ی دیگه دارم می رم تهران و کرج،گفتم بگم که اگه نشد آپ کنم فکر نکنین دچار غیبت کبری شدم.
پ ن3:از کارشناسان محترم برای رفع مشکل کامپیوتر یاری می طلبیم باشد که لطفتان شامل حال این بنده شده و اجری عظیم به سویتان سرازیر گردد.
پ ن4:شاد باشید و شادی آفرین.


نوشته شده در  جمعه 86/5/26ساعت  4:16 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

به سمت جنگل حرکت کردیم،اونروز بهمون گفتن کودک درونتون رو آزاد بذارین و هر کاری دلتون می خواد بکنین،گفتنش سادست اما واقعاً نمیشه هر کاری بخوای بکنی،اگه می شد چه کارا که نمی کردم! یه جا واستادیم و آساناها(حرکات یوگا)رو انجام دادیم.

   
بعد از آساناها دوباره راه افتادیم،یه جای دیگه واستادیم آقای میم گفت بشینین رو زمین برای مدیتیشن،کفشمو در آوردم و نشستم رو سبزه ها استاد گفت چیزی زیرتون ننداذین،بشینین رو زمین و ازش انرژی بگیرین،چشمامونو بستیم،مدیتیشن به این صورت بود که اول با افکار مزاحمی که وارد ذهن می شد کاری نداشتیم،بعد باید به افکار مزاحم اجازه ورود می دادیم و از ذهن خارجشون می کردیم،بعد باید حتی بهشون اجازه ی ورود نمی دادیم و در نهایت باید ذهن رو کامل پاک می کردیم و به هیچی فکر می کردیم،جالب بود من از اولش ذهنم پاک بود و آروم،کاملاً تونستم ذهنم رو خالی کنم و اون حس رو درک کنم در این حین یه نیرویی رو هم احساس می کردیم که منو به جلو و عقب می کشوند.
بعد از مدیتیشن و صحبتهای آقای میم راه افتادیم که بر گردیم هتل،این عکس رو تو مسیر برگشتن از پیاده روی گرفتم.

عشق این پیر مرد و پیر زن فوق العاده بود،اگه بدونین واسه هم چه کار می کردن،عزیزم از دهنشون نمی افتاد،صورتشون رو می چسبودن به هم،یکی صورت اون یکی رو نوازش می کرد،اون یکی عرق اون یکی رو خشک می کرد،تو راه آقاهه به خانمه گفت به خدا اگر کمرم درد نمی کرد کولت می کردم که پات درد نگیره،وقتی اینو شنیدم داشت اشکم در میومد،دختر پسرهای زیادی دیدم که عاشق پیشه بودن تو دوستام و دور و اطراف اما این 2 نفر اولین کسایی بودن که به عشقشون حسودیم شد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در  دوشنبه 86/5/15ساعت  12:16 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

قرارمون جمعه ساعت 7 صبح جلوی در سالن یوگا بود،استاد خودش از قبل همه رو به 8 گروه 10 تایی تقسیم کرده بود که 7 گروه خانومها بودن و یک گروه آقایون،برای هر گروه یک سر گروه در نظر گرفته بود و صبح اونروز اسامی رو به سر گروهها داد،جالب بود من هم یکی از سرگروههای انتخابی استاد بودم،سر گروههای گروه های دیگه همه خانومای بزرگ و متاهل بودن و کم سن و سال ترین سرگروه من بودم! بین بچه های گروه خودم هم از همه کوچکتر بودم،بچه های گروه من یکیشون 48 ساله بود،یکی 45،یکی 39 و بقیه هم تو همین مایه ها،یکیشونم یک سال از من بزرگتر بود.
خیلی ها با خانواده و دوست و آشناهاشون اومده بودن اما من ترجیح دادم تنها باشم،دلم می خواست تو این سفر معنوی یه جورایی تو خودم غرق شم،خودم باشم و دنیای خودم،می دونستم اگه با کسی دیگه ای برم من که نمی تونم جلوی شیطنت و مسخره بازی خودمو بگیرم و سفرمون می شد خنده و دلقک بازی و اون موقع نمی تونستم با آوایی که از درونم نشئت می گرفت هم آوا شم،بشم هم آوای خودم!
ساعت 8 از گرگان حرکت کردیم،2 تا اتوبوس شدیم،داخل اتوبوس هم جوونتر ها می زدن و می رقصیدن خوب منم که جز جوونترها بودم ازم چنین انتظاری داشتن اما ترجیح می دادم با دست زدن و یه لبخند همراهیشون کنم،هر کاری یه جایی داره،اگه این اتوبوس،اتوبوسی بود که بچه های بسکتبال توش بودن و داشتیم می رفتیم مسابقه احتمالاً اتوبوس رو هوا بود!!!بعد از اینکه بچه ها از رقصیدن خسته شدن به الف گفتم دلم می خواد بخونم،اونم دیگه ول نکرد،هی می گفت بخون،توی صندلیم فرو رفتم و آروم شروع کردم به خوندن،طوری که صدامو فقط صندلیهای نزدیکم می شنیدن و بقیه هم مشغول صحبت بودن و از هر صندلی یه صدایی میومد که همه همه ی آرومی رو تولید کرده بود...
گل سنگم   گل سنگم    چی بگم از دل تنگم     
مثل آفتاب اگه بر من نتابی   سردم و بی رنگم
کم کم صداها کم شد و همه همه از بین رفت،همه ساکت شدن،از سکوتش خوشم اومد،چشمامو بستم و صدامو بلند تر کردم
همه آهم همه دردم     مثل طوفان پرِ گردم
همه آهم همه دردم     مثل طوفان دوره گردم
باد مستم که تو صحرا می پیچم دور تو می گردم
بازم سکوت،بازم من،بازم هم آواییه من با من!
مثل بارون اگه نباری خبر از حال من نداری
بی تو پر پر می شم دو روزه    دل سنگت برام می سوزه
گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم
گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم...
و بعد آروم گرفتم و صدای دست و سوت بقیه من رو به خودم آورد و هر کس دلش می خواست آهنگ مورد علاقش رو براش بخونم،اما من گل سنگم رو دوست دارم و همش رو حفظم و خوب می خونمش و از اونجایی که همه جاهایی که دوست دارم و احساساتم فوران می کنه می خونمش برام یه جورایی پر از خاطرتست...
همین طور که از لای پرده ی سبز اتوبوس زل زده بودم به جاده،تابلوی هتلی که قرار بود اونجا اسکان کنیم رو دیدم...
ساعت 12:30 بود که رسیدیم هتل،هتل لوکس و شیکی بود،رفتیم رو اسکله، همونجا افتتاحیه بود،آقای میم اومد و صحبت کرد،بعد همونجا رو اسکله ناهار خوردیم و اتاقها رو سر گروهها تحویل گرفتن و رفتیم تو اتاقا برای استراحت تا ساعت 5 که برنامه ی پیاده روی و مدیتیشن داشتیم تو جنگل نور...
                                                                            ادامه دارد...

پ ن 1:دلم می خواد عکسهای مربوط به هر قسمت رو همونجا کنارش بذارم البته تا اینجایی که نوشتم عکس خاصی در رابطه باهاش نداشتم اما تو نوشته های بعدی عکس باید بذارم اما همچنان مشکل کم کردن حجم عکس دارم،با فتو شاپ هم راستش کار نکردم که بودنم چه جور می شه حجم عکس رو کم کرد،باید یه کم باهاش ور برم تا دستم بیاد،پست بعدی زمانی نوشته می شه که مشکل من در رابطه با کم کردن حجم عکس مرتفع شده باشه،اگه خیلی مشتاقین پست بعدی زودتر نوشته شه  help me.(چه لوس!)
پ ن 2:دلم می خواد طوری بنویسم که شما هم بتونین خودتون رو تو اون فضا احساس کنین و انرژی ای که من دریافت کردم و شما هم بگیرین...شاد باشید و شادی آفرین  


نوشته شده در  پنج شنبه 86/5/11ساعت  11:8 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

روز قبل از رفتنم به سفر ،یکی از دوستای مامی با دختر و داماد و پسرش از بابلسر اومدن پیشمون،اسم پسرش سپاس هست،یه پسر 7 ساله ی آروم و مودب و فوق العاده باهوش و فهمیده،سپاس 2 سال پیش پدرش رو از دست داد،بگذریم.
ظهر همه خوابیده بودن منم به شدت خوابم میومد اما دیدم سپاس تنهاست ما هم که خونمون بچه کوچک نداریم که با اون بازی کنه که سرش گرم شه،از طرفی خوابشم نمیومد که بخوابه،این شد که من شدم همبازیش!کلی گفتیم و خندیدیم،کلی شکم و لپ قلمبشو کندم و اونم غش می کرد از خنده و محکم جلوی دهنش رو می گرفت که کسی بیدار نشه،بهش گفتم سپاس یعنی چی؟گفت یعنی تشکر،منم صداش می کردم آقای تشکر و باز اون ضف می کرد از خنده،بهم گفت معنی اسم تو چیه؟گفتم یعنی برکت،برکت آسمانی،همچنان که می خندید صدام کرد خانم برکت!
بهش گفتم سپاس هر کلمه ای که می گم اولین چیزی که به ذهنت می رسه بگو براش یه مثال می زنم اونم از اونجایی که باهوشه سریع جریان رو گرفت و شروع کردیم.
کلمه ی سمت راست رو من گفتم و کلمه ی سمت چپ جواب سپاسه.
1-خدا     مهربون          2-نقاشی     قشنگ          3-مادر     بزرگ
4-دریا      آرامش          5-جنگل        ترسناک        6-گربه     ملوس
7-ماشین      پر استفاده          8-موبایل     بهترین چیز
9-کامپیوتر      ماوس              10-عروسک زشت      زشتی
11-کتاب      خوب                  12-شب     زشت
13-خورشید    روشن             14-ماه      روشن و تاریک
کلمه ی بعدی،تو شک و تردیدم از گفتنش،مدت زیادی مکث می کنم سپاس چشمش به دهنمه،موندم بپرسم یا نه،هم دلم می خواست جوابش رو بدونم هم می ترسیدم ناراحتش کنم گفتم پدر    گفت مهربان....
15-کبوتر    نامه        16-کلاغ    زشت
بعد ازش خواستم واسه هر کلمه ای که می گم یه رنگ بگه.
1-خدا        قرمز        2-مادر     آبی      3-پدر     بنفش
4-خواهر    صورتی      5-دوست    مشکی(در جواب چرای من گفت آخه علاقه ای ندارم) 
6-برادر       نقره ای           7-تنهایی       سیاه     
8-عشق      نارنجی           9-دوست داشتن      سفید
10-آینده       سرمه ای       11-گذشته      سبز
12-کبوتر       سفید           13-کلاغ     سیاه
14-باران        آبی              15-رودخونه      لجنی
بعد گفتم فکر کن غول چراغ جادو اینجاست بهت بگه 3 تا از آرزوهات رو برآورده می کنه 3 تا آرزوی مادی،می پرسه مادی چیه توضیح می دم و سریع می گیره و می گه1- 3تا دوچرخه   2-7 تا ماشین    3-پول
گفتم 3 تا آرزوی معنوی،این کلمه رو هم براش تو ضیح می دم اونم متوجه می شه و می گه 1-سلامتی    2-آرامش     3-یه عکس از خودم اندازه ی تمام دنیا!
آخر هم گفتم اگه بگن واسه خدا نامه بنویس چی می نویسی گفت :دوست دارم دوست دارم تو را... 

پ ن1:آی که خدا می دونه چه قدر عاشق دنیاتونم...
پ ن2:حتماً در مورد سفرم می نویسم باید حجم عکس هارو کم کنم نرم افزار acdsee گرفتم اما باز نشد!نرم افزار بهتری برای کم کردن حجم عکس سراغ دارین؟!!                           


نوشته شده در  دوشنبه 86/5/8ساعت  3:56 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

کاش می شد همه ی آدمهای خوب و قابل اعتماد،تو ظاهرشون یه چیز خاص و مشترک داشتن،مثلاً همهشون ماه پیشونی بودن!اونوقت،راحت،بدون ترس،بدون تردید می شد اعتماد کرد و دوست داشت و محبت کرد،دیگه تا یکی بهت می گفت سلام و یه لبخند می زد،دست و دلت نمی لرزید که حتماً قصد بدی داره،قابل اعتماد نیست،حتماً از این لبخند منظور خاصی داره!اونوقت تنها چیزی که اون موقع به ذهنت می رسید این بود که این لبخند فقط از سر دوستی و محبت نه چیز دیگه.
گرچه اون موقع هم آدمای غیر قابل اعتماد با هزار کلک و حقه و نقش و نگار یه ماه می کاشتن وسط پیشونیشون و دوباره همون آش و همون کاسه تازه شاید شرایط بدتر هم می شد و تو به امید اینکه ماه پیشونیه و خوب دیگه کامل بهش اعتماد می کردی...دنیای بدی شده...


پ ن:دارم می رم یه سفر دسته جمعی،تا حالا به بهانه ی بسکتبال خیلی از شهرهای ایران رو رفتم و دیدم اما این سفر با همه ی اونا فرق می کنه،من اسمش رو می ذارم یه سفر معنوی،یه سفر معنوی 2 روزه با اهالی یوگا در جنگل نور و کنار دریا،از الان دلم داره قیلی ویلی می ره،حتماً وقتی برگردم در موردش می نویسم...روزگارتان خوش...


نوشته شده در  چهارشنبه 86/5/3ساعت  12:29 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

اتاقم رو دارم تمیز می کنم،کل مدارکم رو داخل یه پاکت گذاشتم،درشون میارم و یه نگاه بهشون می ندازم و خاکشون رو می تکونم!
1-مدرک کارشناسی ریاضی کاربردی
2-مدرک آشپزی
3-مدرک داوری درجه 3 بسکتبال
4-مدرک اتوکد درجه یک
5-مدرک شیرینی پزی
6-مدرک گذراندن دوره ی یوگا سبک شیواناندا
7-مدرک کارور رایانه
8-مدرک گذراندن دوره ی کمکهای اولیه و امداد
9-کارنامه قبولی استخدام ادواری در 3 رشته ی فنی و مهندسی،اداری،آموزشی(جالبه همون سالی که ما قبول شدیم قانون آزمون ادواری وَر افتاد!
«به علاوه کلی حکمهای قهرمانی و گواهی شرکت در مسابقات بسکتبال جوانان و نوجوانان و دانشگاه و لیگ و یه حکم قهرمانی تو بازیهای دانشگاههای سواحل دریای خزر که دانشگاهای کشور های سواحل دریای خزر تیم داده بودند و تیم ما اول شد،اون حکم قهرمانی رو خیلی دوست دارم،همچین خوشگله،نه که همه چیشم خارجکی نوشته اینه که همچین خوشت میاد!اما فقط یه بدی داره اونم اینه که چون من رو قاچاقی بردن براشون بازی کنم( اول خودم نمی دونستم آخه گفته بودن از تیم دانشگاههای دیگه می تونن یکی دو نفر کمکی بگیرن)و تیم دانشگاه اصلی خودم نبود این شد که تو اون حکم اسم خودم هست،اما فامیلی!فامیلی یه همنام من تو اون دانشگاست،به خدا من بی تقصیرم خود دانشگاه این کار رو کرد که من براشون بازی کنم،خدا شاهده منم مجانی بازی کردم هیچ حقوق و مزایایی هم دریافت نکردم فقط تو بازی آخر،مچ پام آسیب دید همین!(در مورد این بازی ها حتماً یه پست می ذارم)جالبه چون من تو مسابقات کشوری شرکت می کردم بازیکنان تیم های دیگه مثل تیم گیلان و مربیهاشون من رو می شناختن،بجه های تیم ما هم رفته بودن گفته بودن این یعنی من،همزمان داره 2 تا رشته تحصیلی درس می خونه یکی تو دانشگاه اصلی خودش یکی هم به صورت غیرحضوری تو این دانشگاه!!که اونا شک نکن،اونا هم مونده بودن که من چه نابغه ای هستم!»

ما جون می خنده و می گه مدارکت رو بردار ببر سر کوچه،یک کیلو سبزی پر از گل هم بهت نمی دن!


نوشته شده در  یکشنبه 86/4/31ساعت  11:55 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

1-دنیا شده کلکسیون تناقضها!
داروهای نشاط آور بیشتر،نشاط کمتر!
وسایل رفاهی بیشتر،رفاه کمتر!

2-دلِ من سر می دهد
خنده ای از سر غم
ناله ای از سر شوق
من پرم!
من پرم از تنقیض...

                                            «هم آوا»

پ ن نامرتبط:کسی نیست لطفش شامل حال من شه و این وضعیت بهم ریختگی وبلاگ من رو سر و سامون بده؟!از نوشته سوم به بعد صفحه وبلاگم می ریزه به هم و نامرتب می شه،یاری کننده ای نیست؟!


نوشته شده در  شنبه 86/4/30ساعت  11:57 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

هوای دلم مثل هوای این روزهای گرگان،گرفته و ابری و مه آلوده...
فقط صاعقه ای نیاز است برای آغاز باران و تلنگری برای آغاز اشکهایم...

پ ن1:گاهی هم بدون صاعقه بارش آغاز می شه و بدون تلنگر اشک...
پ ن2:نمی دونم چرا یهو تمام دلتنگی های دنیا هجوم آوردن به دلم،شایدم می دونم به روی خودم نمیارم!!!

 


نوشته شده در  جمعه 86/4/29ساعت  1:8 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

قدِ تنهاییه من؟
زینجاست تا به خدا!!!

                                                  «امضا:هم آوا»


نوشته شده در  جمعه 86/4/29ساعت  12:23 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

نمی دونم چه قدر به این موضوع عقیده دارین که وقتی ذهن آدم یک چیز رو بخواد یا به یک چیز فکر کنه و رو اون کلید کنه یا آمادگی پذیرش یک چیز رو داشته باشه اون چیز اتفاق میفته می خواد دور از جون سرطان و هزار مریضی دیگه باشه یا پول دار شدن و موفقیت و...این رو من از اینور اونور شنیده بودم در موردش کتاب هم خونده بودم و برنامه هایی رو هم در این مورد دیده بودم از وقتی هم که پام به یوگا باز شد بیشتر این مساله رو پذیرفتم،این که ذهن خیلی حقه بازه اینکه ما باید ذهن رو تحت کنترل خودمون در بیاریم نه که اون ما رو برقصونه،حرف در این مورد زیاده اما علت نوشتن این مطلب اتفاقی بود که امروز برام افتاد.
ساعت رو روی 8 صبح کوک کرده بودم،ساعت 9 آموزشگاه کلاس داشتم،ساعت زنگ زد چشمامو باز کردم اما خوابی که داشتم می دیدم انقدر لذت بخش بود که ناخودآگاه چشمام رفت رو هم،کنار دریا بودم با 2 تا آدمی که نمی دونم کی بودن اما حضورشون بهم انرژی مثبت می داد و خیلی دوست داشتنی بودن نزدیک ساحل هم جنگل سر سبز و زیبایی بود،غرق لذت بودم که با صدای موبایلم از خواب بیدار شدم،نمی دونستم اصلاً کجام،چه خبر شده،هوشیاریم در حد صفر بود،وقتی اسم آموزشگاه رو رو صفحه گوشیم دیدم تازه فهمیدم چه خبر شده ساعت 9:20 بود،خیلی زشت بود بگم خواب موندم بخصوص که اونقدری نیست که تو اون آموزشگاه درس می دم،واسه همین گوشی رو دادم به خواهرم گفتم بگو حرکت کرده گوشیش رو جا گذاشته،به سرعت باد حاضر شدم و سوار ماشین شدم و فقط گاز می دادم ساعت 9:30 آموزشگاه بودم!یه دروغ شاخدار اما مصلحتی!به مسئول آموزشگاه گفتم که خودم تعجب کردم!گفتم بیرون بودم سوار ماشین شدم که بیام هر کار کردم ماشین روشن نمی شد حتی استارت هم نمی زد انگار برق ماشین مشکل پیدا کرده بود گوشیم هم خونه جا گذاشته بودم نشد بهتون خبر بدم که دیر می رسم!(به جان خودم مجبور بودم این دروغ شاخدار رو بگم و گرنه اهل دروغ نیستم!)خلاصه رفتم تو کلاس و درس دادم قضیه به خوبی و خوشی تموم شد.
غروب رفتم نهار خوران پیاده روی،به نهارخوران که رسیدم فهمیدم در یه حرکت کاملاً بی سایقه گوشیم رو خونه جا گذاشتم!!!وقتی رسیدم خونه با ما جون که بیرون بود تو یه پاساژ قرار گذاشتیم که برم شلوار بخرم،سوار ماشین شدم،هر کار کردم ماشین روشن نشد،استارت هم نزد،انگار برق ماشین مشکل پیدا کرده بود !!!!

پ ن:میگن امشب شب آرزوهاست،به راست و دروغش کار ندارم،اما اسمش رو دوست دارم،شب آرزوها،فکر اینکه به بهانه ی این اسم و این شب خیلیها دست به آسمون بلند میکنن و آرزوهاشونو می گن و از خدا می خوان که آرزوهاشون برآورده شه،یه حس قشنگی رو به آدم القا می کنه،آروزی دسته جمعی،مگه می شه خدا این همه دستی که امشب به سوش دراز شده رو بی جواب بذاره،از صمیم قلب آرزومی کنم همه به همه ی آرزوهاشون برسن،بخصوص خواننده های فهیم اینجا


نوشته شده در  پنج شنبه 86/4/28ساعت  11:29 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]