سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تقریبا هر روزتنها یا با دوستم می رم نهارخوران پیاده روی و کمی هم می دوم،دیروز مثل هر روز استاد رو دیدیم بهمون گفت من همیشه دیوان حافظ همراهم هست هر وقت دوست داشتید بگید براتون فال حافظ بگیرم ما هم ازش تقاضا کردیم همون موقع واسمون فال بگیره،یه صفحه رو باز کردم و اونم خوند:

طفیل هستی عشقند آدمی و پری     ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش     که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری

می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند     به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار     که در برابر چشمی و غایب در نظری

هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت     که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

ز من بحضرت آصف که میبرد پیغام     که یاد گیرد دو مصرع ز من بنظم دری

بیا وضع جهان را چنانکه من دیدم     گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن     که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

ببوی زلف و رخت میروند و می آیند     صبا به غالیه سائی و گل بجلوه گری

چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی     که جام جم نکند سود وقت بی بصری

دعای گوشه نشینان بلا بگرداند     چرا به گوشه چشمی به ما نمی نگری

بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن     و زین معامله غافل مشو که حیف خوری

طریق عشق طریقی عجب خطرناک است     نعوذ بالله اگر ره به مقصد نبری

به یمن همت حافظ امید هست که باز     اری اسامر لیلای لیلةالقمری

 

پ ن:بازم فال حافظ گرفته بودم اما فالی که یه استاد ادبیات به زیبایی برات بخونه و معنی کنه اونم تو نهار خوران زیر یه درخت سر سبز با صدای آب و نوای بلبل چیز دیگست. 

                                                                                      


نوشته شده در  پنج شنبه 85/3/11ساعت  9:57 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خداییش خیلیه یه کامنتدونی 7 تا کامنت داشته باشه اونم کامنت خصوصی اما 52 نفر بازدید کننده از کامنتدونی داشته باشه اسمش نباید بشه فضولدونی؟!

پ ن:کاملا واضح است که اینجانب هم تو کامنتدونی سرک کشیدم که آمارشو می دونم!


نوشته شده در  سه شنبه 85/3/9ساعت  1:14 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

برام خیلی جالب بود البته هنوزم هست وقتی شنیدم یه فرد تحصیلکرده، یه پزشک متخصص، یکی که خیلی اهل مطالعه هست و تو زمینه های مختلف خیلی اطلاعات داره تنها معیارش برای ازدواج زیباییه!!!!


نوشته شده در  سه شنبه 85/3/2ساعت  2:12 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

خیلی وقت بود می خواستم برم کلاس کمکهای اولیه اما فرصتش نبود بلاخره این ماه موفق شدم این تصمیمم رو عملی کنم،فکر می کنم خیلی تو زندگی به درد آدم می خوره،مربیمون حرف خوبی زد«کاش تو هر خونواده ای یه امدادگر،یه کسی که دوره دیده باشه وجود داشت».اگر خدایی نکرده یه موقعه ای اتفاقی واسه کسی که شاید عزیزترینت باشه بیفته می تونی با یه کارای ابتدایی که قبل از رسوندن به بیمارستان انجام می دی از وخیم تر شدن حالش جلوگیری کنی یا شایدم بتونی از مرگ نجاتش بدی.


نوشته شده در  یکشنبه 85/2/31ساعت  12:15 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

«ای کاش هر کس آفریده می شد،به همراهش همزبانی داشت.»


نوشته شده در  چهارشنبه 85/2/13ساعت  10:53 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

یه کارایی هست وقتی انجامش می دی اینجوری می شی یه لبخند مسرٌت بخش و از روی رضایت.وقتی  اینجا عضو شدم هم همین احساس رو داشتم.

می تونین برید عضو شید،اگر یه روزی یه بلایی سرتون اومد لا اقل اعضای بدنتون به جای این که خوراک جک و جونورای تو خاک بشن به درد یه انسان دیگه بخورن.فکر کن یه عضو بدنِ تو ،یه انسان رو از مرگ نجات بده ،اون انسان می تونه یه پدر باشه  ،سرپرست یه خونواده باشه،یه مادر مهربون باشه،یه جوون باشه یه...مهم نیست کیه، زندگی بخشیدن به همشون لذت بخشه خیلی.


نوشته شده در  پنج شنبه 85/2/7ساعت  11:55 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

پارسال تو دانشگاه منابع طبیعی گرگان تمرین بسکتبال داشتیم صبح و غروب که صبحها تمرین شوت می کردیم تو یه زمان مشخص باید تعداد مشخصی شوت می کردیم بعد هم آمارمونو می دادیم به مربیمون.صبحها هم معمولاً دانشجو ها تربیت بدنی داشتن میومدن سالن یه گوشه مشغول می شدن.

یه روز داشتم واسه خودم شوت می کردم، دانشجوها هم مشغول نرمش بودن،یه دانشجو نظرمو جلب کرد نمی تونست دست و پاشو هماهنگ کنه که حرکت پروانه رو انجام بده،از نظر فیزیکی هم کاملاً سالم بود.دقت که کردم دیدم فقط اون نیست چند نفر دیگه هم همین وضعیت رو دارن،حتی موقع دویدن یه طرز خاصی می دون واسم خیلی جالب بود.تمرینو گذاشتم کنار،توپمو گرفتم دستم واستادم اونا رو نگاه کردم،به دوستم جریانو گفتم اونم نگاشون کرد و گفت:واسه اینه که فقط سرشون تو کتابِ.گفتم خوب ما هم درس می خونین(همه بچه های تیممون تحصیلکرده بودن)،عقل سالم در بدن سالم است


نوشته شده در  سه شنبه 85/2/5ساعت  2:17 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

به زندگیتون،به خودتون،به اطراف و اطرافیانتون با دقت نگاه کنین نه فقط یه نگاه سطحی،بعد یه کاغذ بردارین ،طرف راست کاغذ چیزهایی رو که دارید و مواهبی که ازشون برخوردارید رو لیست کنید و طرف چپ هم چیزایی که از دست دادید و ندارید و به خاطرش زانوی غم بغل گرفتید رو بنویسید.

شرط می بندم همه آدمها لیست طرف راستشون طولانی تره حتی شده به اندازه یک گزینه.

پاشو خدارو شکر کن و به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه شمع روشن کن!


نوشته شده در  یکشنبه 85/2/3ساعت  11:59 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

<<اگر می توانستم یک بار دیگر زندگی کنم آنوقت سعی می کردم اشتباهات بیشتری مرتکب شوم،آنقدرها بی عیب و نقص نباشم.بیشتر استراحت می کردم و نادان تر از این سفرم می شدم.در واقع خیلی چیزها بود که من آنها را بیش از حد جدی می گرفتم باید دیوانه تر می بودم.اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم شانس خود را بیشتر امتحان می کردم،بیشتر سفر می کردم،قله های بیشتری را فتح می کردم،رودخانه های بیشتری را شنا می کردم،به نقاط تازه تر می رفتم و بستنی های بیشتر می خوردم.با مشکلات حقیقی رودررو می شدم و مشکلات خیالی را کنار می گذاشتم میدانید،من از آن آدمهایی بودم که لحظه به لحظه عمرم را محتاط و عاقلانه و سالم زیستم.اگر دوباره به دنیا می آمدم تمام لحظات زندگی ام را از آن خود می کردم.

من از آن آدمهایی بوده ام که همیشه با دماسنج و کیسه آب جوش و بارانی و چتر نجات سفر کرده ام.اگر دوباره به دنیا می آمدم،سبکتر سفر می کردم.اگر زندگی از نو تکرار می شد در سپیده دم صبح های بهاری با پای برهنه به پیاده روی می رفتم و در پاییز تا دیروقت به خانه بر نمی گشتم،چرخ و فلک های بیشتری سوار می شدم،طلوع خورشید را بیشتر تماشا می کردم و اوقات بیشتری را با بچه ها می گذراندم فقط اگر زندگی تکرار می شد.اما می دانید که نمی شود>>

پ ن 1:قطعه فوق را یک پیر مرد 80 ساله در آستانه مرگ نوشته است...کتاب:راز شاد زیستن     اندرو متیوس

پ ن2:می خوام زندگی کنم به معنای واقعیش!!!

پ ن3:زندگی بی معناست!!!

پ ن4:دلم می خواد فردا صبح با نوازش خورشید بیدار شم.

 


نوشته شده در  جمعه 85/2/1ساعت  10:59 عصر  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

آخرین باری که برای خرید کفش رفته بودم بیرون از جلوی مغازه ای که کفشای بچه گانه می فروخت رد شدم،وقتی خودمم کوچک بودم کفشامو از اونجا می خریدم،جلوی مغازه واستادمو کفشارو نگاه کردم،کفشای کوچولو با رنگای شاد‍ِ آبی،صورتی،سفید،قرمز با اون برق خاصش که چقدر داشتن هر کدومش تو اون سن آدمو به وجد میاورد،با همون حس بچگی کفشارو نگاه کردم لبخند زدم و رفتم، رفتم تو دنیای آدم بزرگا،آقا! اون کفش مشکیه رو لطفاً بیارید...


نوشته شده در  یکشنبه 85/1/27ساعت  10:21 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]