سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت 1:40 خوابیدم، ساعت را برای 2:15 کوک کردم و بیدار شدم. الان در خانه ما بوی زیره برنج تازه دم کشیده می آید، بوی آلو بخارای داخل خوراک مرغ، بوی لیموی تازه داخل سالاد. زعفران را هم گذاشته ام رنگ بدهد زرشک را هم شسته ام تا روی برنج را زرشک و زعفران بدهم ساعت 3:20 است طبق زمان بندی من، باید 10 دقیقه دیگر امید را بیدار کنم البته خودش ساعتش را کوک می کند اما من معمولا وقتی بیدار می شوم آلارم گوشی اش را خاموش می کنم و صدایش می کنم، خودم متنفرم با صدای زنگ بیدار شوم دلم می خواهد یا خودم بیدار شوم یا کسی با نوازش و صدای آرام بیدارم کند، کم کم بروم امید را بنوازم ...

پ ن: نمی دانم چرا امسال بیش از هر سال سحریها را دوست دارم شاید چون تنها زمانی ست که من و امید بی دغدغه ی بچه ها کنار همیم و می توانیم در آرامش با هم غذا بخوریم گرچه بعضی شبها هم با ما تا سحر بیدارند!

پ ن: داشتم فکر می کردم کسانی که روزه دارند و  این پست را می خوانند چه بر سر معده هایشان می آید! حلالم کنید .هوس کرده بودم ضیافتمان را ثبت کنم. 

بعدا نوشت: میز را چیدم امید را بیدار کردم همانند خرسی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده و حسابی گرسنه اش است، با چشمانی نیمه باز غذایش را دو لپی خورد و در آخر گفت مرسی خوشمزه بود، همین! یعنی کسی اگر برای من چنین میزی تهیه می دید آن هم از خوابش می زد و این همه زحمت می کشید اولش با دیدن سفره کلی جیغ و ویغ می کردم و بعد کلی تشکر می کردم و غرق بوسه اش می کردم... والا... شکموی بی احساس ...اصلا تو باید زن من می شدی آنوقت می دیدی چطور احساس خرجت می کردم ... اما خوب قلمبه، نوش جانت من برای قدردانی تو این کار ها را نکردم...برم بخوابم... 


نوشته شده در  یکشنبه 92/4/30ساعت  3:29 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]