سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیدمشان، آرام داخل انکوباتور خوابیده بودند، بالای سرشان رفتم، اشک امانم نمی داد تمام شالم خیس شده بود، صدایشان می کردم، قربان صدقه شان می رفتم، بالای سر هر کدامشان که رفتم با شنیدن صدایم گریه کردند، نمی دانم، اتفاقی بود یا آنقدر در دوران جنینی صدایم را شنیده بودند صدایم را می شناختند...
مامی و ما جان هم جلوی در گریه می کردند، پرستاری آمد دستم را گرفت و گفت بالای سر بچه ها گریه نکن...
سوار ماشین شدم و به سمت خانه روانه شدیم آنجا جلوی پایم گوسفند کشتند، دلم برای حیوان بیچاره سوخت، اینکه بدون فرزندانم آمده بودم خانه و آنها در بیمارستان بودند با آینده ای نا معلوم، جگرم را آتش می زد...
شب شد، خوابم نمی برد،از این پهلو به آن پهلو، اما از خواب خبری نبود، امید متوجه بی قراری ام شد، صورتش را سمت من چرخاند و شروع کرد به نوازش موهایم، سرم را روی سینه اش گذاشتم، ناگهان بغضم ترکید و شروع کردم به گفتن، گفتن آن چیزهایی که جمع شده بود در بغضم در قلبم در تمام وجودم، گفتم، گفتم دلم می خواست آن لحظه ناب که دخترکان را بغلت میدهند ببینم( بارها به خواهری گفته بودم یادت باشد آن لحظه از امید فیلم بگیری) دلم می خواست الان کنارم بودند، دلم می خواست در آغوش می گرفتمشان ، می گفتم و اشک می ریختم و امید دلداریم می داد، ...حسرت خیلی چیزها به دلم ماند...  
شب را با استرس گذراندم منتظر بودم تا صبح شود تا خبری از عزیزانم بشنوم، خدایا! یعنی هنوز دارمشان؟ از من نگرفتیشان؟
اول صبح زنگ زدم بیمارستان گفتند همانجور هستند فرقی نکرده اند...
دفتری داشتم که خاطرات دوران بارداری ام را می نوشتم، نگاهی به دفترم انداختم و به آرزوهایی که آنجا ثبتشان کرده بودم و هنوز هیچ کدامشان تحققق پیدا نکرده بود،داشتم دیوانه می شدم حالم خوب نبود روی یکی از صفحه های دفتر خاطراتم بزرگ نوشتم خدایااااااااا ازت معجزه می خوااااام و دفتر را پرت کرده ام به گوشه ای...
دوازده روز بعد از به دنیا آمدنشان از بیمارستان تماس گرفتند، من سر میز صبحانه نشسته بودم و مامی داشت با آنها صحبت می کرد، نفسم را حبس کردم که مانع شنیدن صحبتهایشان نشود، مامی تلفن را که قطع کرد چشمم به دهانش بود که چه می گوید...گفتند برایشان شیر بیاور ....خدااااااااااااااااااااااای من صورتم پر اشک شد سرم را روی میز گذاشتم و گریه کردم و خدا را شکر کردم ...به طرف بیمارستان حرکت کردم شیر را بردم، از پرستار خواستم بگذارد شیر خوردنشان را ببینم قبول کرد که ای کاش قبول نمی کرد...لوله ای داخل دهانش کردند و شیر را مستقیم داخل معده اش ریختند و من چه غصه دار شدم با دیدن این صحنه...
با آن حال و روزم، هر روز روزی دو بار می رفتم بیمارستان تا ببینمشان تا برایشان شیر ببرم، شیر را از 1 سی سی برایشان شروع کردند و وقتی معده شان آن مقدار را تحمل می کرد مقدار شیر را 1 سی سی بیشتر می کردند، هر روز قبل از رفتن زنگ می زدم در مورد مقدار شیر سوال می کردم هر بار که میزان شیر بیشتر می شد دنیایم رنگین تر می شد!
یک روز با ذوق و شوق زنگ زدم و گفتند یکی از آنها حالش بد شده و فعلا شیر به او نمی دهیم، گوشی را قطع کردم و زار زار گریه کردم و این جریان بارها و بارها تکرار شد و با هر بار زنگ زدنم دلم می لرزید که این بار چه می گویند آیا دوباره 1 سی سی شیر را شروع کرده اند؟!آخر شما نمی دانید 1 سی سی یعنی چقدر! یعنی خیلیییییییی یعنی زندگیییییییی یعنی بوددددددددن یعنی خوووووووووب بودن یعنی امییییییییییییید یعنی نازدانه ام یعنی دردانه ام...

ادامه دارد...


نوشته شده در  پنج شنبه 91/3/4ساعت  12:27 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]