سفارش تبلیغ
صبا ویژن


وقتی آن دو خط پر رنگ شد و فهمیدم باردارم تمام وجودم از هیجان می لرزید، آغوش امیدم مأمنی شد برای خالی کردن این هیجان و شریک شدن این شادی با او که عزیزترینم است، فردایش رفتم آزمایش دادم، جواب آزمایش هم مثبت شد، جواب را گرفتم و رفتم دکتر، آزمایش را دید گفت: بتایت کم است احتمال دارد سقط شود، خشکم زد چه قدر عمر شادمانی ام کوتاه بود!!
تازه 6 هفته باردار بودم که مجبور به انجام آن عمل شدم، بر من چه گذشت بماند...بعد از عمل و گرفتن جواب آزمایش، زندگی، دوباره روال عادی اش را داشت طی می کرد که یک روز دچار خونریزی شدم، دکتر برایم سونو نوشت، روی تخت سونوگرافی دراز کشیدم چشمم به دهان دکتر بود و دلم پر از آشوب،  یعنی سقط شده؟ یعنی عزیزی که برای آمدنش بال بال می زدم... ناگهان دکتر گفت: هر دویشان خوبند...خدااای من هر دو؟!! مامی با تعجب پرسید دوتا هستند؟ و دکتر تایید کرد. از سونو آمدم بیرون و به امید زنگ زدم وقتی گفتم بابای دو تا فرشته شده صدای نگرانش تبدیل به قهقهه ای شد از ته دل و گفت می دانستم! خداییش بارها به من گفته بود که دوقلو خواهم داشت ...
همانجا دعا کردم هر کس که سونو می آید با دلی خوش و لبی خندان آنجا را ترک کند...
ما جان و می جان و پدرجون هم خیلی خوشحال شدند...  خلاصه دکترم گفت باید استراحت داشته باشم بخصوص اینکه دوتا هم هستند، دیگر دانشگاه نرفتم و علیرغم اینکه 4 جلسه هم سر کلاس رفته بودم اما دانشگاه قبول کرد و استاد دیگری را آوردند و خانه نشین شدم آن هم من!
کم کم حالت تهوع دوران بارداری هم شروع شد آن هم شدید، قاعدتا باید وزنم بالا می رفت اما آنقدر حالت تهوعم شدید بود که 6 کیلو وزن کم کردم نمی توانستم چیزی بخورم حتی آب را هم بالا می آوردم، از بیحالی سرم گیج می رفت، مامی و امید دستم را می گرفتند که زمین نخورم
...
دکتر برایم سرم نوشت، من هم بد رگ، کلی دست و بالم کبود شده بود، آخرین باری که سرم زدم کلی گریه کردم، دلم شکسته بود. مامی و امید دلداریم می دادند...کل عید را خانه نشین بودم حتی 13 به در هم جایی نرفتم...
اول ماه رمضان بود، نماز صبح را خواندم و دراز کشیدم که ...

ادامه دارد.



نوشته شده در  یکشنبه 90/11/9ساعت  12:45 صبح  توسط هم آوا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
نمی دانم
مادر که می شوی
اوووف
مثال نقض
هجوم افکار
نوشتن
[عناوین آرشیوشده]